Part 17

8.3K 1.1K 129
                                    

(تهیونگ)

توی اتاق منتظر جونگ کوک بودم که بعد از چند دقیقه امد. به محض دیدن من لبخندی که تا چند ثانیه پیش رو صورتش نبود رو بهم نشون داد.

کوک: خب؟ امروز چطور بود؟

ته: عجیب؟

خندید و گفت: چطور؟

ته: خب بزار از خانواده مادریت شروع کنم که همه به جز هوسوک و یونگی توش عجیبن

جونگ کوک سری تکون داد و گفت: خب، وقتایی که اون سه تا خواهر پیش همن کلا جَو عجیب میشه


سرم رو به نشانه فهمیدن تکون دادم: و بعدشم که اینجا و اون دختره سوجون؟

کوک لبخند دندون نمایی زد و گفت: سوجین، درست اون امروز یکم عجیب شده بود.

چشم هام رو نازک کردم و گفتم: ببینم احیانا شما قبلا با هم تو رابطه نبودید؟

کوک: من و سوجین؟! (زد زیر خنده) وااای ته... این چه فکری بود آخه.. معلومه که نه! اون مثل خواهر کوچکترمه!

پس چرا اون طوری بود؟ وقتی کوک دستم رو گرفته بود با اخم به دستامون نگاه میکرد و وقتی بقیه بهم میگفتن لونا یه جوری بود که انگار میخواد بره دهن همشون رو جر بده.

رو به جونگ کوک که از خنده اشک امده تو چشم هاش گفتم: جناب خوش خنده بیا بریم من خسته شدم از این همه چیز های عجیب غریب...

به زور خندش رو تموم کرد و گفت: بریم بریم

از اتاق رفتیم بیرون و اون همچنان میخندید: مگه جوک گفتم که انقدر میخندی؟

کوک: از جوک بدتر بود

سری از تاسف تکون دادم. بقیه با چشم های درشت شده به ما نگاه میکردن. سوار ماشین شدیم و بر گشتیم عمارت.

~یک هفته بعد~

نگاهی به جونگکوک کردم که سرگرم کارهای پک بود. بلند شدم و رفتم حمام. لباس هام رو در اوردم و آب رو باز کردم، رفتم زیر دوش...

قطرات آبی که روی بدنم فرود میومدن با لیز خوردنشون رو تنم تمام خستگی تنم رو با خودشون میبردن.

شامپویی رو برداشتم و مقداری ازش رو روی موهام ریختم و شروع کردم به مالش دادن. همینطور کار های دیگه رو هم انجام دادم. با آرامش زیر دوش ایستاده بودم که حسی تو پایین تنم بهم دست داد. داشتم هیت میشدم؟ اما الان که خیلی زوده؟

full moonWhere stories live. Discover now