Part 9

9.1K 1.3K 224
                                    

سر میز ناهار نشسته بودیم؛ نه تهیونگ و سئون وو و نه یونگ هه پایین نیومدن منم که فقط سر میز نشسته بودم و هیچ چیزی نمیخوردم. جو عمارت تشنج آور بود

جیسو: باید با یونگ هه حرف بزنی.

چانیول: کار یونگ هه خیلی اشتباه بود

نگاهی به بکهیون کرد: اما اون یه بچست. نمیدونم از کجا این حرف ها رو شنیده و چرا این حرف ها رو زده اما...

تائه ری: برو باهاش حرف بزن. از وقتی فهمیده تو جفت داری انقدر بد اخلاق شده.

ماما: یونگ هه تو رو پدرش میدونه. حتما فکر کرده حالا که خودت جفت داری دیگه به اون توجهی نمیکنی.

بکهیون و جیانگ هم تایید کردن.

بعد از مکثی سر تکون دادم و گفتم: باشه

از سر میز بلند شدم و رفتم طبقه بالا. چند لحظه دم در اتاقی که تهیونگ توش بود ایسادم و بعد رفتم سمت اتاق یونگ هه.

یونگ هه برای منم عزیزه. اون دختر برادر مرحوممه که مثل بچه خودم بزرگش کردم. اون هیچ فرقی با بچه خودم نداره. اینکه ناراحته منم ناراحت میکنه اما اون لحظه وقتی ناراحتی تهیونگ رو حس کردم. رسما دیوونه شدم.

در زدم اما جواب نگرفتم. آروم در رو باز کردم و گفتم: خوشگل خانمم؟ میشه بیام داخل.

جوابی نداد فقط همونطور که رو تختش پشت به من نشسته بود عروسکش رو محکم تر بغل کرد. رفتم و کنارش رو تخت نشستم.

کوک: از بابا ناراحتی؟

سرش رو به نشانه تایید بالا و پایین کرد: بابا متاسفه که سر یونگ هه عزیزش داد زده. اما یونگ هه با حرف بدی که زد بابا رو ناراحت کرد.

یونگ هه: من که دروغ نگفتم. تو آکادمی معلمم بهمون گفت.

اون معلم بیشعور، خودم بعدا حالش رو میگیرم ولی فعلا: اما یونگ هه، حتی اگر هم که حرفت درست باشه گفتش به سئون وو درست نبود.

اخم بامزه ای کرد و من ادامه دادم: مثلا اگه یروز من بمیرم و یکی به تو بگه حقم بوده که بمیرم و چیز های دیگه؟ تو ناراحت نمیشه.

یونگ هه بهم نگاه کرد بعد با شرم سرش رو انداخت پایین: ناراحت میشی مگه نه؟ خب سئون وو و تهیونگ هم از این حرفت ناراحت شدن.

آهی کشیدم و گفتم: بابا و ماما و عمو ها و خاله هات وقتی دیدن یونگ هه مهربونشون اینطوری یه نفر رو ناراحت میکنه قلبشون شکست.

full moonWhere stories live. Discover now