جلوی در ایستاده بود و نفس عمیقی کشید . به در عمارت بزرگ زل زده بود . حتی یادش نمی اومد اخرین بار کی اینجا بوده . خیلی چیزها عوض شده بود . سوهو مردد شد این همه راه رو تا ژاپن اومده بود ولی الان که جلوی عمارت یاکاما بود منصرف شده بود .
دست تو جیب شلوارش کرد و پاکت سیگاری که تو جیبش سنگینی میکرد رو لمس میکرد شاید باید اولش یه سیگار میکشید بعد میرفت و با گذشته اش رو به رو میشد .
قدمی عقب گذاشت . نه نباید می اومد سوهو خیلی وقت بود به اینجا تعلق نداشت . فقط مادر بزرگش میدونست چرا رفته و حالا مادربزرگش دیگه وجود نداشت . چطور باید با پدرش رو به رو میشد ؟ اون بی خبر یه روز همه چیز رو رها کرده بود و هیچ وقت برنگشت بدون یک کلام توضیح . خانواده بار دیگه بهش خوش امد میگفت ؟
به در زل زد و تصمیم خودش رو گرفت جلو رفت و زنگ قدیمی خونه رو به صدا در اورد .
کمی بعد صدای دویدنی شنید و بعد یه پسر جوون در رو باز کرد و با دیدن سوهو ابرویی بالا انداخت : چی میخواید اقا ؟
لبهای سوهو به سختی تکون خورد اخرین باری که ژاپنی ، زبون مادریش، رو حرف زده بود به یاد نمی اورد . به سختی با زبونی که دیگه براش غریبه بود گفت : تو تازه استخدام شدی ؟
نگهبان خونه ای که توش متولد شده بود نمی شناختش . نگهبان جوان با بی حوصلگی گفت : نه من چهار ساله اینجا کار میکنم . شما با کی کار دارید ؟
سوهو لبش رو گزید : منو نمی شناسی ؟
نگهبان پوفی کرد : مزاحم نشو .
خواست در رو ببنده که سوهو مانع شد : من با یاکاما هانسول کار دارم .
نگهبان کمی مکث کرد : بگم کی برای دیدنش اومده ؟
سوهو میخواست اسم کاملش رو بگه اسمی که باهاش متولد شده بود ولی حس میکرد لیاقت اون اسم رو نداره . پس فقط زیر لب زمزمه کرد : هانجو
نگهبان از سوهو خواست منتظر باشه و به اتاقک نگهبانیش برگشت و تلفن رو برداشت تا با داخل خونه تماس برقرار کنه . توی همون حالت سوهو به اطراف نگاه کرد هیچ چیزی از وقتی رفته بود تغییر خاصی نکرده بود عمارت یاکاما درست به باشکوهی زمانی بود که ترکش کرده بود . هیچی چیز عوض نشده بود جز سوهو اون کاملا به یکی دیگه تبدیل شده بود . اضطراب سراغش اومد و بالافاصله وسوسه کشیدن یه سیگار به دنبالش .
دست توی اون یکی جیبش کرد و بسته آدامس نیکوتین رو بیرون اورد و یکیش رو توی دهنش گذاشت و آروم شروع به جویدن کرد و مزه تلخ توی دهنش پیچید .
نگهبان منتظر جواب تماس بود و زیر چشمی مرد مشکوک رو که با بزرگ عمارت کار داشت نگاه میکرد که اگه فکری به سرش زد سریع واکنش بده .
_ بله
صدای زنونه ای توی گوشش پیچید . بانو جدید عمارت بود .
_ بانو یه مرد اومده با یاکامای بزرگ کار داره .
_ می شناسیش ؟
_ نه گفتند بگم هانجوست .
دختر با شنیدن اسم کمی مکث کرد این اسم رو از همسرش زیاد شنیده بود .
_ صبر کن .
به عقب نگاه کرد جایی که همسرش توی سکوت داشت کتاب میخوند . لبش رو گزید و آروم شوهرش رو صدا کرد : هانچول
مرد سرش رو از کتاب بلند کرد و به همسرش لبخند زد : چی شده مینا ؟
_ نگهبان میگه یکی به اسم هانجو دم دره و با عموت کار داره .
هانچول سریع بلند شد و تلفن رو از دست زنش گرفت : اونی که میگی چه شکلیه ؟
نگهبان با شنیدن صدای رئیسش کمی تعجب کرد به مرد رو به روش زل زد : خوب زیاد بلند نیست . لاغره موهاش قهوه ای . خوش قیافه است .
هانچول نفس عمیقی کشید و بعد لبخند زد : با احترام راهنمایش کن داخل .
نگهبان اطلاعات کرد و هانچول گوشی رو قطع کرد و به سمت همسرش که با کنجکاوی بهش زل زده بود برگشت . بوسه ای به پیشونیش زد : برو به مادر بگو مهمان عزیزی داریم .
چشمهای دختر گرد شد : این همون ....
هانچول جمله دختر رو کامل کرد : آره پسر عموم برگشته .
دختر با ذوق تعظیمی کرد و با اینکه درست نبود ولی سریع از اتاق بیرون دوید و به سمت اتاق مادرشوهرش رفت . ایستاد نفس عمیقی کشید و منتظر شد اجازه ورود بگیره .
با داخل شدن مادرشوهرش رو دید که توی کیمونوی سفید رنگش نشسته با سوزن در حال دوختن یه لباس بچگانه است .
مینا میدونست اون لباس داره برای بچه آینده اون دوخته میشه برای همین ذوق زده شد و با یاداوری خبری که داشت لبخندش بزرگتر شد : مادر بهتر بیاین پایین مهمون داریم .
زن لبخند مهربونی زد و به عروسش نگاه کرد : کسی با ما کار داره ؟
_ هانچول خواست شما هم اونجا باشید .
زن به برق نگاه عروسش نگاهی کرد و بعد با تعجب پرسید : چیزی شده ؟
دختر خندید : فکر کنم یاکاما هانجو برگشته .
چشمهای زن درشت شد و لحظه ای بعد لباس رو روی زمین رها کرد و بدون پوشیدن دمپایی های چوبیش عروسش رو کنار زد و از اتاق بیرون دوید . پله ها رو با عجله پایین رفت و با دیدن هانجو توی آغوش هانچول چشمهاش به سرعت خیس شد .
_ پسره بی عقل دیوانه
سوهو با سرعت از بغل هانچول بیرون اومد و با دیدن زن عموش که پیرتر و باشکوه تر توی اون کیمونوی صورتی رنگ دیده میشد دلش لرزید سریع سمت زن عموش دوید و زن رو محکم توی بغلش گرفت و با محکم فشردن صورت به شونه های زنی که براش مادر بود اشکهاش رو کنترل کرد .
لبهاش از شدت بوسه ها می سوخت ولی حتی یک لحظه از لبهای کیونگسو جدا نشده بود . کیونگسو حالا روی پاهاش نشسته بود دستهاش دور گردن کای بود و با اینکه صندلی و وزن کیونگسو اذیتش میکرد براش مهم نبود . کمی موهای کیونگسو رو کشید و سرش رو عقب برد تا بتونه به زبون کیونگسو دسترسی داشته باشه و باعث شد کیونگسو ناله کنه و باعث شد کای حس کنه دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه . دستش که پشت گردن کیونگسو بود رو آزاد کرد و آروم پایین اورد و شروع به باز کردن دکمه های لباس کیونگسو کرد و درست لحظه ای که میخواست اولین مارک رو روی گردن کیونگسو بزاره که ....
_ هی هی هی آروم رفیق اینجا استریپ بار نیست .
کای به سمت مردی که مانعشون شده بود برگشت که کیونگسو مانع شد به اون نگاه کنه سر کای رو توی گردنش فشرد تا بارمن چشمهای زرد کای رو نبینه .
_ هی میکی
_ ببین مینزی بهتره با رفیقت بری بالا .
_ کای به اسم مینزی واکنش نشون داد ولی کیونگسو اونو به خودش فشرد . عینک کای رو برداشت : حله . اتاق چهار از الان پره .
بلند شد و عینک رو روی چشمهای کای گذاشت و دستش رو گرفت و کای رو دنبال خودش به راهروی پشتی کشید .
_ اون اسمت رو اشتباه گفت کیونگسو .
کای وقتی دنبال کیونگسو کشیده میشد گفت و باعث شد کیونگسو بخنده در اتاق رو باز کرد و کای رو داخل فرستاد و خودش داخل شد . کای رو به در و خودش رو به کای چسبوند و بعد از لیسیدن گوش کای زمزمه کرد : اون مهم نیست من امشب کیونگسوی توام .
کای به کمر کیونگسو چنگ زد و جاشون رو عوض کرد : میدونی مدت زیادی منتظر چنین روزی بودم .
کیونگسو خندید : خیلی اذیتت کردم ؟
کای به چشمهای شیطون کیونگسو چشم دوخت و زمزمه کرد : خیلی .
نگاه کیونگسو جدی شد توی چشمهای کای زل زد و با لحن آروم و تحریک کننده ای زمزمه کرد : پس تنبیهم کن . هرجوری که میخوای . من امشب مال توام.
کای جلو رفت و دوباره لبهاش رو روی لبهای کیونگسو گذاشت .
🐠 ببیند کی سر تایم بعد صد سال برگشته 🤣 نمو اینجاست با قسمت بعدی دویل. خوب چی بگم 🤔 نمیدونم شما بیاید حرف بزنید داستان هاتون رو بگید سوالهاتون رو بپرسید یکم آشنا شیم 😁🤣 دوستتون دارم و یادتون نره ووت و کامنت بزارید .
ESTÁS LEYENDO
" Devil " [ S2 Uncomplete]
Fantasía" Devil S1 - Complete " " Devil S2 - on going " •¬کاپل: کایسو | کریسهو | هونهان | چانبک •¬ژانر: فانتزی | تخیلی | سوپرنچرال •¬خلاصه: کای پسری با یه تفاوت خاص روحش رو به شیطان می فروشه تا به خواسته اش برسه ولی خیلی زود پشیمون میشه. کای با اون چشم های...
┨S2 Chapter 12 ├
Comenzar desde el principio
![" Devil " [ S2 Uncomplete]](https://img.wattpad.com/cover/218192382-64-k217200.jpg)