Submachine Sodomy 2

5.6K 832 533
                                    

چیشد؟ زود اومدم؟ خودمم باورم نمیشه

 این پارتش کوتاه بود گفتم بذارم از شرش خلاص شیم

شخصیت "به گوهی" شخصیت مهمی برای داستان هست و نیاز به توجه داره. و تا جایی که میتونید به رابطه جونگکوک و "به گوهی" و حسی که به این مرد داره توجه کنید

*******

ماشین خارج یک ساختمان متوقف شد و جونگکوک از پشت شیشه بیرون رو نگاه کرد. انبار فقط چند متر جلوتر بود، یک ساختمان بزرگ با آجرهای قرمز و کرکره فلزی بجای ورودی. بالای دیوار پنجره های کوچکی بعنوان نورگیر وجود داشت اما در طبقه همکف خبری از پنجره نبود. البته نوری هم وجود نداشت. با نگاهی اجمالی به آسمان لایه ی ضخیمی از ابرهای خاکستری رو دید که خورشید رو پوشانده بودن. روز غمگینی به نظر میرسید، سیاه، اما در حقیقت اینطور نبود. امروز روز فوق العاده ای برای کارکردن بود و بجز کمی استرس، جونگکوک حس فوق العاده ای داشت. از اخرین باری که تا این حد احساس شور و اشتیاق داشت مدت زیادی میگذشت و دلیلش رو میدونست.

نگاهش رو به راننده داد و گفت:«قراره طوفان بیاد. نظرت چیه یانگ؟»

راننده پاسخ داد:«بله، ارباب جئون. به نظرم امشب بارون بیاد. شایدم طوفان.» از آینه جلو به چهره مرد جوان خیره شد.

«مممم. دقیقا همینطوره.»

جونگکوک میتونست چندین ماشین دیگه با شیشه های دودی رو در محوطه ببینه. تنها جگوار اف تایپ محوطه به "به" تعلق داشت. یک ماشین براق و تیز. یک زیبای به تمام معنا. با خمیدگی های نرم و چراغ های گربه ایش تقریبا زنده به نظر میرسید. میتونست آرم روی کاپوت رو ببینه. شبیه به آرم های عادی نبود. جسم زردرنگ به شکل هفت تیر طراحی شده و انعکاس نورش ابرها رو میشکافت. چقدر... فریبنده. جونگکوک پیش از اینکه تلفنش رو از جیبش خارج کنه یک بار دیگه ماشین رو از نظر گذروند. قفلش رو با شست باز کرد و شماره پدرش رو گرفت. صدای پدرش بعد از چندین بوق در خط طنین انداخت:«الو؟»

جونگکوک توضیح داد:«به انبار جونگنو رسیدم. همه چیز آماده است. آیا حرفی هست بخوای از طرفت بزنم؟

پدرش پاسخ داد:«فعلا چیزی ندارم. اما به محض تمام شدن جلسه باهام تماس بگیر. میدونم بهرحال اینکار رو میکنی اما یادآوری چیز بدی نیست.»

«البته که تماس میگرفتم. این جلسه خیلی مهمه. فکرمیکنم "به" میتونه کمک خیلی بزرگی بهمون کنه. اما متاسفانه باور دارم یک سری حقایق ناخوشایند هم قراره روشن شه.» جونگکوک مکث کوتاهی کرد. «حقایق درباره آدم هایی که ترجیح میدادیم ندونیم.»

پدرش گفت:«اگه منظورت کارای کیم جینوو هست خودم میدونم.» صدای آشنای جیرجیر صندلی چرمیش به گوش رسید. «وقتی سنگاپور بودین آدمت بهم گفت.» جونگکوک فقط برای اینکه چشم هاش بیکار نباشن دوباره نگاهش رو به محوطه بیرون داد. «دیگه حرف احتمالات نیست، باید ببینیم چطور میشه این مشکل رو حل کرد.»

House Of Cards Where stories live. Discover now