Submachine Sodomy 1

5.6K 820 502
                                    

سلام. میدونم از اینکه زود میام در پوست خود نمگنجید. امروز حالم خوب نبود نشستم ترجمه کردم

اسم این چپتر رو نمیتونم ترجمه کنم. چی بنویسم خدایی آخه؟ من اصلا میخوام بدونم نویسنده چرا همچین کلماتی بلده.

نه اصلا خودم چرا بلدم؟؟؟؟؟؟؟

اصلا هرکی بلده بره مغزش رو با آب مقدس بشوره

اون تسبیح من کو؟

*****

دوروز بود که تهیونگ با حس خارش وحشتناکی بیدار میشد، اونقدر شدید که تمام بدنش رو مورمور میکرد. از اون حسایی که نادیده گرفتنش کار سختی بود. حس میکرد پوستش تکون میخوره، انگار کلی حشره های ریز زیر بانداژش وول میخوردن. یا شایدم زیر پوستش بودن و توی ماهیچه ها و رگ هاش میلولیدن. در کنار خارش وحشتناک، درد شدیدی هم داشت که حتی نمیدونست از کجا میاد. شانه اش، گردنش، حتی سرش هم درد میکرد. سردردش دیوانه کننده بود. نقطه ای توی بدنش پیدا نمیشد که یکجورایی درد نکنه و گاهی وقتی درد خیلی شدید میشد تهیونگ شک نداشت که داره آروم آروم میمیره.

روز اول توی شیره کش خونه کانگ، تهیونگ درد زیادی نداشت، بیشتر احساس ناراحتی میکرد. اما وقتی سوار ماشینش کردن و با کشتی به پایتخت منتقل شد بالاخره فهمید که جای زخمش چقدر میتونه درد بگیره. سفر دریایی دیروز بیش از حد طول کشیده بود و تمام مدت رو یا در حال بیهوشی و یا گریه گذرانده بود. تاحالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود و حتی مورفین هم دیگه جواب نمیداد. از همه بدتر اینکه دریا زده هم شده بود. جونگکوک تلاش کرد در طول سفر بهش غذا بده اما تلاش هاش بیهوده بود. بخاطر درد و حرکت امواج نمیتونست چیزی به جز آب بخوره، که همونم توی شکمش تکون میخورد و حالت تهوعش رو بدتر میکرد. مرد جوانتر بهش گفت که باید غذا بخوره، باید درد رو تحمل کنه اما واسه اینکار زیادی ضعیف بود. تهیونگ چندین بار به این فکرکرد که ممکنه با رفتارهاش جونگکوک رو عصبانی کنه اما اینطور نشد. مرد دیگه با شنیدن ناله هاش تنها سکوت کرد و برای مدتی از کابین خارج شد. تهیونگ توی یک کابین خصوصی روی تخت دراز کشیده بود، گریه میکرد و عرق میریخت، و باور داشت به زودی میمیره.

اما مرگ چنین حسی نداشت. متاسفانه این حس زنده موندن بود.

الان حس میکرد روی تخت دراز کشیده اما تخت توی قایق نبود. نمیتونست مطمئن باشه و فقط میتونست حدس بزنه. بهرحال تخت زیر تنش تکون نمیخورد و یک جورایی به یاد داشت که قبلا از قایق خارج شده. حس عجیبی داشت، صداها و افکار گنگی مغزش رو پر کرده بودن و درک کردن و فهمیدنشون توی حالت نیمه هشیاریش کار سختی بود. پوستش داغ بود اما حداقل دیگه حس سوختن نداشت و امیدوار بود که این نشانه خوبی باشه.

تهیونگ زبانش رو برای خیس کردن لب هاش بیرون اورد. کار غیر ممکنی به نظر میرسید چرا که زبانش همونقدر خشک بود. زبانش رو داخل دهانش برگردوند و تصمیم به بازکردن چشم هاش گرفت. چندثانیه طول کشید تا متوجه بشه که درحال خاراندن و کشیدن بانداژه. دستش رو پیش از اینکه آسیب جدی تری به خودش برسونه خیلی سریع پایین انداخت و احساس کرد آرنجش به چیزی برخورد کرد: یک بدن. هرکی بود بخاطر بی ادبانه بیدار شدن ناله ای کرد. پس ذهن گنگش درست حدس زده بود: به پنت هاوس برگشته بود. هرچند نمیتونست به یاد بیاره که چطور به اینجا اومده.

House Of Cards Where stories live. Discover now