دندان مرتب ۱

8.6K 1.1K 466
                                    


عقربه های ساعت ۶صبح رو نشون میدادن و تهیونگ پیش از اینکه متوجه بشه که باید از تخت بیرون بیاد احمقانه و با سردرگمی به اون خیره مونده بود. نمیخواست از تخت دربیاد اما میدونست چاره ای نداره. جونگکوک بهش گفته بود که میخواد با اون به جلسه ای در دونگدهمون-گو بره، پس باید با نهایت سرعت حاضر میشد. نمیخواست مرد جوون رو معطل نگه داره چون نمیخواست عصبانیش کنه. دیروز دیده بود که چه بلایی سر مردانی که جونگکوک رو عصبانی میکنن میاد. درواقع، دقیق بخواد بگه، فقط ندیده بود...

مسئولش بود.

تهیونگ پاهاش رو از تخت آویزون کرد، کف برهنه پاهاش کف چوبی زمین رو لمس کرد و شکمش بخاطر این حرکت منقبض شد. پاشنه دست هاش رو به چشم هاش فشرد و ناله عمیقی کرد. حتی بدون خماری هم تمام بدنش درد میکرد. شاید مسخره به نظر برسه اما حس میکرد که یک مسئله روانیه. بدنش درد میکرد چرا که ذهنش درد میکرد، ذهن شکنندش داشت حالش رو میگرفت. نمیدونست چقدر دیگه میتونه در حضور جونگکوک دووم بیاره قبل از اینکه ذهنش بخاطر وحشت و فشار از کنترل خارج بشه. تهیونگ فکر نمیکرد بتونه این فشار رو تحمل کنه. حس میکرد که منفجر میشه و شانسش رو از دست میده، و در نتیجه تیمش رو ناامید میکنه. اما انتظار چنین چیزی رو نداشت، جهنمی که درست وسطش افتاده بود. بااینحال توی این موقعیت گیر افتاده و چاره بجز پذیرش اون نداشت.

روز گذشته وقتی به آپارتمانش در گانگنام برگشت، کیسه کوچیک لباسی جلوی در براش گذاشته بودن. شاید وو یا یک مرد دیگه اینکارو کرده بود. بهرحال حالا چیزی برای پوشیدن داشت. پس بعد از دوش گرفتن و آماده شدن،‌به ساعت نگاه کرد که ۶:۲۰ دقیقه رو نشون میداد. نمیدونست باید توی اتاق منتظر جونگکوک بمونه یا باید بره دنبالش. از شانسش مثل روز گذشته صفحه روی دیوار روشن شد و تهیونگ نگاهش رو به اون داد. اینبار بجای جونگکوک که درحال مرتب کردن پیراهن و آماده شدنه، یکی از اعضای هدوگجه پا رو دید.

مرد دستور داد:«راس ساعت ۶:۳۰ درب ورودی باش. ارباب جئون رو معطل نکن.»

از اونجایی که آماده و منتظر دریافت دستورات بود، نیازی به معطل نگه داشتن پسر نداشت.  پس تهیونگ به سراغ کمد لباسی کنار تختش رفت و دستکش های دیروز عصر رو برداشت و توی جیبش گذاشت تا برای همه چیز آماده باشه. هرچند از ته دل دها میکرد که نیازی بهشون پیدا نکنه. البته که هیچ راهی برای دونستن نبود پس چه بهتر که با همراه داشتنشون جونگکوک رو راضی نگه میداشت. از آپارتمان خارج، درب رو قفل و وارد آسانسور شد.

این مسئله از ذهن تهیونگ عبور کرد که واقعا نمیدونه داره چیکار میکنه. از زمان ورود به هدوگجه پا واقعا هیچ عقیده ای نداشت. فقط از دستورات جونگکوک اطاعت میکرد بدون اینکه بدونه واقعا داره چیکار میکنه. یک جلسه در دونگدهمون میتونست یک جلسه ساده یا یک قتل خونسردانه باشه. نمیدونست. فقط چهره و اسم آدم هارو میدونست.

House Of Cards Where stories live. Discover now