پسر ۱

13.9K 1.5K 334
                                    

بالاخره بازگشتم
از اونجایی که نمیخواستم بیشتر از این معطل شید به پیشنهاد یکی از خواننده های عزیز این پارت رو دوقسمت کردم.
امتحانات تموم شده و بالاخره وقت ترجمه دارم :)
حمایت و ستاره یادتون نره.

♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧

هرروز تکراری از روز قبل و جونگکوک خسته از این یکنواختی و ناتوان در شکستن این چرخه بود. کارای متفاوت زیادی رو امتحان کرده و عاجزانه به دنبال کشف سرگرمی های جدید برای یه لذت هرچند کوتاه بود. اما هیچ کدوم به هیچ عنوان هیجانی نداشتن. این زندگی انتخاب خودش نبود. فقط توی آینده ای زندگی میکرد که از قبل براش تعیین شده. جوری تراشش داده بودن که مناسب موقعیتش باشه. آرزو و خواسته خودش نبود. برده آینده خودش بود. فقط به دلیل به دنیا اومدن بعنوان تنها فرزند رییس بزرگترین باند سازماندهی شده کشور. میشه گفت یه جور نفرین بود. با اینحال هرگز چیزی غیر از این زندگی رو نخواسته بود چرا که همیشه یک خونه راحت، غذاهای گرم، توجه زیاد و کلی چیزای دیگه در اختیار داشت. البته بی نیاز بودن به معنای داشتن همه چیز نیست. فقط‌ میدونست یه چیزی کمه، اما نمیدونست اون خلا چیه.

گاهی اون خلا کوچیک و بی اهمیت به نظر میرسید. مثل از دست دادن یه دندون. آزاردهنده اما قابل تحمل. میتونست با نوک زبون جای خالیش رو احساس کنه با اینحال اکثر مواقع نادیدش میگرفت. گاهی هم چیزی فراتر به نظر میرسید. جونگکوک گاهی حس میکرد که یه سوراخ عمیق توی بدنشه. زخمی که توسط نیزه لانگینس بوجود اومده.(مترجم: لانگینس: سربازی رومی که با نیزه اش پهلوی عیسی مسیح رو زخمی کرد.) اونقدر درد میگرفت که مجبور به فروکردن ناخن هاش توی پهلوش میشد تا مطمئن شه واقعا زخمی وجود نداره. البته که اثری از زخم بزرگ توی گوشتش پیدا نمیکرد. از نظر فیزیکی کامل اما از نظر ذهنی خرد و ناتمام بود. جونگکوک نمیدونست اون چیه یا اینکه چطور میتونه از شرش خلاص شه. فقط اینکه گاهی محو میشد و قبل از دوباره برگشتن یه آسایش کوچیک بهش میداد. درمان معمولش الکل بود با اینحال متوجه شد که زخم رو بدتر میکنه. گاهی هم کوکائین میکشید یا مشتی آرامبخش برای از بین بردن این درد میخورد. گاهی فراموش میکرد که همیشه بدنی گرم و لاغر توی پنت هوس در انتظارشه. با اینحال جونگکوک میدونست که نمیتونه تا ابد این مشکل رو نادیده بگیره. حداقل الان راهی برای پرت کردن حواسش داشت هرچند از انجام دادنش لذت نمیبرد.

جونگکوک صندلی عقب مرسدس بنز کلاسSش نشسته و در راه رفتن به ماپوگو بود. البته که به خواسته و دستور‌پدرش. راننده اش مثل همیشه جلو نشسته بود. جونگکوک از یک راننده ثابت استفاده میکرد. داشتن یه شوفر ثابت به معنای مطمئن بودن از جاده ها و به موقع رسیدن به قرارهاش بود. نام مرد که تنها پشت سرش دیده میشد یانگ بود و کلاهی مشکی که بخشی از یونیفرمش بود به سرداشت. در سمت دیگه صندلی عقب دستیارش وو قرارداشت. جونگکوک اون رو یه جورایی به چشم مربی میدید هرچند بیشتر اوقات دیدنش به عنوان پرستار بچه هم کار سختی نبود. هرجا میرفت،‌ وو هم دنبالش بود. بجز کارای دفترداری هیچ ارتباطی با فعالیت های مافیایی نداشت. به نظر میرسید وو قبل از همه از اتفاقاتی که توی حوزه های مختلف میفته با خبر میشه. و از مهارت های فوق العادش برای عقد و فسخ قراردادها و تبادلات استفاده میکرد. برای همین هم امروز بهم زنجیرشده بودن. تا مطمئن شه جونگکوک در طول جلسه به چیز مهمی گند نزنه. اگرهم کار اشتباهی میکرد، وو اونجا لود که بهش پیشنهادات ناخواسته و ناگهانی بده.

مثل ماری که از تنه درختی به پایین میخزه، به دورش میپیچه و به تله میندازتش.

جونگکوک مجبور به جواب پس دادن به وو و یا پذیرش نصیحت هاش نبود. هیچ چیز نمیتونست مانع رسیدن به خواسته هاش بشه اما نادیده گرفتنش همیشه عواقب بدی داشت. پدرش جریان رو میشنید و جونگکوک مجبور به تحمل ساعت ها سخنرانی درباره اینکه چرا باید به صحبت های دیگران قبل از تصمیم گیری گوش بده میشد؛ اینکه چطور امپراطوریشون بر پایه دانش و قدرت همه، نه فقط یک نفر، برقرار شده.به نظر جونگکوک این حرفا خزعبلاتی بیشتر نبودن. اگه همه در ساختش تلاش کرده بودن پس چرا فقط یک نفر در راس قرار داشت؟ با اینحال پدرش مثل همیشه این کلمات رو مثل یه سخنرانی از پیش تعیین شده تکرار میکرد و جونگ کوک هم به نشانه تایید سر تکان میداد و در نهایت هم میشنید که پدرش تصمیمش رو نادیده گرفته.

House Of Cards Where stories live. Discover now