تمام مردان پادشاه ۲

5.6K 855 132
                                    

تهیونگ تمام مدت مسیر نگاهش به پنجره بود و متوجه شد که درحال خروج از گانگنام هستن. ظاهرا دلال جونگکوک در همون منطقه کار نمیکرد. پس کجا بود؟ سعی کرد جاده ها رو بخاطر بسپاره، اینکه سفر چقدر طول میکشه، اما کار سختی بود. از یک جایی به بعد احساس کرد که در هزارتوی ساختمان ها  و خیابان های مشابه گم شده، پس به صندلی تکیه داد و منتظر توقف ماشین موند. یک چیزی حدود نیم ساعت بعد، شایدم یک ساعت، طول کشید. راهی برای گفتن دقیق ساعت نداشت.

«کجاییم؟» جیمین گفت که در مکان موردنظر هستن. «کدوم منطقه؟ کدوم ناحیه؟»

مرد دیگه جواب داد:«یونگسان-گو.» بااینحال برای پیاده شدن از ماشین حرکتی نکرد. وانگبی در بغلش نشسته و لباسش رو از خزهای طلایی و سفید پر میکرد. بااینحال گربه خیلی آروم به نظر میرسید، چشم هاش نیمه باز بودن و خرخر ملایمی مثل صدای موتور ماشین از سینه اش تولید میکرد.

تهیونگ دستگیره در رو گرفت و پرسید:«نمیای؟»

جیمین گفت:«ممم، از انتظار خوشم نمیاد. تو برو بیارش.» بیشتر شبیه دستور بود. «فقط حتما ذکر کن که برای کوکی اومدی. اگه طرف بدخلقی کرد فقط بگو که کونت درد میکنه و اون میدونه چطوری خوبش کنه.» تهیونگ نمیدونست که این جمله چه معنایی داره و احمقانه به مرد خیره موند. اما با نگاه به چهره جیمین متوجه شد که کاملا جدیه. «بهم اعتماد کن، راهت میدن. بعدش سراغ مین رو بگیر و میتونی که سفارش رو تحویل بگیری.»

تهیونگ درب رو باز کرد و پیاده شد. کفش هاش روی پیاده رو ریگ دار قرچ قرچ کردن. ساختمان مقابلش یک ساختمان اداری به نظر میرسید و بنر نصب شده بغل ساختمان نشان میداد که اونجا درواقع کلینیک طب سوزنیه. ظاهر ساختمان در تضاد با ساختمان های اطراف نبود. در سمت دیگر خیابون یک باشگاه ورزشی بزرگ، مغازه داروهای گیاهی و چند چای خانه قرار داشت. تهیونگ کتش رو- کت جونگکوک- رو مرتب کرد و وارد ساختمان شد.

درحالیکه محوطه داخل رو از نطر میگذروند پرسید:«از طرف ارباب جئون اومدم.» پوسترهای چینی از دیوارها آویزان بودن و فقط یک یا دو حرفشون رو میتونست بخونه. «برای دریافت سفارش.» منشی بدون پلک زدن به اون خیره موند، دست هاش روی میز شیشه ای قرار داشتن. تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و تصمیم گرفت کاری که جیمین ازش خواسته رو انجام بده. «کونم درد میکنه و تو میدونی چطوری درستش کنم. درسته؟»

منشی از پشت پیشخوان بیرون اومد و گفت:«دنبالم بیا.»

اتاق پشتی کلینیک طب سوزنی به راهرو باریکی منتهی میشد. تهیونگ میتونست کشیده شدن دیوارها رو احساس کنه اما دیدن مسیر در نور کم اونجا کار سختی بود. توی چندین اتاق آدم هایی درحال درمان شدن بودن، بوی آرامش بخش عود در فضا پخش شده بود. بیشتر درمانگرها زن بودن، یونفرم های سفید شامل شلوار گشاد و بلوز یقه کیپ به تن داشتن و موهاشون رو دم اسبی بالا بسته بودن. اما مراجع زن ندید، بیشتر مردهای پیر بودن. منشی مقابل اتاقی خالی ایستاد.

مرد پیش از ترک محل گفت:«طبقه پایین.» تهیونگ نمیتونست پله ای ببینه. فقط یک میز بدرد نخور و-

تهیونگ متوجه شد که مرد درباره یک در مخفی حرف میزنه. درست زیر میز لعنتی یک در بود. میز رو کنار زد و با احتیاط پاش رو به زمین فشرد. بعد از یک یا دوثانیه حرکتی رو زیر پاش احساس کردؤ پس خم شد و دستش رو روی زمین کشید، در نهایت یک شکاف پیدا کرد. تهیونگ اون رو گرفت و درب مخفی رو باز کرد که در زیر اون یک پلکان حلقوی وجود داشت. پیش بررسی پله ها آهی کشید و بعد ایستاد تا از اونها پایین بره.

انتهای پله ها به دخمه ای پر از مرد میرسید. بیشترشون درحال سیگار کشیدن بودن و در مقابلشون چای گیاهی وجود داشت. با نگاه به زن هایی که قوری چای در دست داشتن حدس میزد که درحال تست کردن نمونه باشن. مردها مشغول قمار و کارت بازی و ردوبدل کردن پول نقد بودن. به محض ورودش چندین نگاه به سمت اون برگشت پس گلوش رو صاف کرد و شونه هاش رو بالا داد.

«برای دیدن مین اومدم، از طرف ارباب جئون.» برای یک یا دوثانیه کسی حرکتی نکرد و حرفی نزد. سپس یکی از مردها ضربه ای به شانه یک زن زد. زن قوری رو پایین گذاشت وبا دست بخش اشاره کرد که دنبالش بره. تهیونگ نیازی به اسکورت نداشت اما بهرحال دنبالش رفت.

زن بدون نگاه کردن به اون پرسید:«بار اولته؟» لحجه اش کره ای نبود. با نگاه به شونه های برهنه اش متوجه زخمی روی اون شد. زخمی که میتونست تشخیص بده: دارایی نشاندار شده. تهیونگ تایید حرف. «خوش میگذره.»

تهیونگ راهرو کوچک دیگری رو نیز طی کرد که به اتاقی کوچک میرسید. حدس میزد اتاق انتظار باشه، با کف و دیوارهای سیمانی. چندین مبل و صندلی در اتاق قرار داشت اما تهیونگ ترجیح داد سر پا بایسته. نمیدونست قبلا برای چی استفاده شدن. بخاطر چرم های مشکیشون نمیتونست لکه ای رو ببینه. زن پیش از خروج تعظیم کوتاهی کرد.

پنجره ای روی یکی از دیوارها قرارداد. منظره اش فضای بیرون نبود بلکه محیطی کارخانه مانند بود. تهیونگ نگاهی انداخت> حدود پنجاه نفر دور میزهایی گرد اومده بودن. چندین ثانیه طول کشید تا متوجه بشه که همه اونها فقط شرت به تن دارن، زن ها حتی سوتین نداشتن. دستکش های لاتکس وماسک، و ابزارهایی چون: بشر، چراغ بونزن و سرنگ رو در اتاق میدید. چند دقیقه طول کشید تا تهیونگ متوجه شد که بیرون از یک کارخونه تولیدی ایستاده.

درست وسط یونگسان کارخونه بزرگ تولید مواد قرار داشت و تیمشون چیزی نمیدونست.

نگهبان دم درب بهش گفته بود که کسی حق ورود نداره و مین خیلی زود پیداش میشه. نمیدونست آیا جونگکوک اجازه ورود داره یا نه. بدون شک هرویین تولید میکردن. تا اینجا رو مطمئن بود اما بقیه مواد رو باید حدس میزد. مردی رو دید که طول اتاق رو طی کرد و از کارخونه خارج شد.

تهیونگ با گیجی پرسید:«مین؟»

مرد درحالیکه ماسکش رو درمیاورد پاسخ داد:«مین یونگی، درواقع.»

کیوت؟ البته اگه از میگوها خوشش میومد. ظاهرا جیمین از آدمای لاغرمردنی خوشش میومد چرا که این دلال بیش از حد رنگ پریده و لاغر بود. کاملا متغایر با انتظاراتش، فکر میکرد مین یک آدم قوی هیکل باشه. بلند قد و عضله ای، با جذابیتی نفرت انگیز. اما این مرد جوون چیزی جز شرت به تن نداشت و به نظر میرسید یک هفته است که نخوابیده. موهاش رو سفیدذ کرده و پوست دور چشم هاش کبود به نظر میرسیدن.

تهیونگ توضیح داد:«از طرف ارباب جئون اومدم.» سعی داشت به بدن مرد نگاه نکنه اما کار سختی بود.

یونگی گفت:«اوه، صبرکن لباس بپوشم مرد.» ماسکش رو رها کرد و اجازه داد دور گردنش آویزان بمونه. کلیدی نیز دور گردنش آویزان بود. قبل از اینکه به تهیونگ اشاره کنه که دنبالش بره راهرو رو از نظر گذروند. تهیونگ به دنبال مرد وارد اتاق دیگری شد. اتاق کوچیک و شبیه به یک دفتر به نظر میرسید. یک کامپیوتر گرون قیمت به سه مانیتور متصل بود و تهیونگ میتونست اعدادی که حساب بانکی به نظر میرسیدن رو روی یکی از صفحه ها ببینه، مانیتور دیگر تصادیر دوربین های مداربسته ساختمان رو نشون میداد و مانیتور آخر روی دسکتاپ بود و تهیونگ با گیجی و شگفتی به گربه پشمالوی روی صفحه نمایش خیره موند.

تهیونک پرسید:«هی، قضیه لباس زیرا چیه؟»

یونگی درحالیکه چشم هاش رو میمالید توضیح داد:«کسی حق نداره کنار محصولات لباس بپوشه.» صداش شبیه به زمزمه ای خوابآلود بود. حتی شاید مست. دلنشین اما خواب آور. مرد چیزی رو از روی میز برداشت.«برای پیشگیری از دزدی> میدونی؟ سخته مواد رو توی شرتت قایم کنی. برای همینم اجازه ورود نداشتی.»

تهیونگ بعد از چندثانیه سکوت گفت:«میفهمم. چی میشه اگه یک نفر چیزی رو از اینجا خارج کنه؟»

یونگی با ابروهای درهم گره خورده پرسید:«شوخی میکنی دیگه؟» چشم های ریز اما گردش رو ریزتر کرد. «اتفاقی که میفته...» دستش رو بلند کرد و به شقیقه اش کوبید، دوتا از انگشت هاش جمع شده و دوتای دیگه فرم اسلحه رو تشکیل میدادن. «بوم.» تهیونگ به از هم پاشیدن سر کانگ هو فکرکرد و سپس نگاهش رو به پاهای برهنه مرد داد.

«یکم زیاده رویه.» مرد دیگه به نظر موافق میرسید اما مشخص بود که نظرش اهمیتی نداره.

«قبلا تورو نفرستاده بود.ــ» جوری که یونگی با آستین های پلیورش بازی میکرد بامزه بود. شباهتی به یک دلال مواد نداشت. حتی انگشت هاش پاهاش رو هم جمع کرده و روی پاشنه پاهاش عقب و جلو میشد، بچه گونه میزد. تهیونگ حدس زد که یا فراموش کرده شلوار بپوشه یا اهمیتی نمیده. «ـاصولا چیزو میفرسته، اوه، اسمش چی بود؟-» تهیونگ میخواست که با گفتن اسم جیمین کمکی کرده باشه که شانه های مرد بالا رفتن. «آه! عسل. اصولا عسل رو میفرسته.»
«عسل؟»
یونگی با همون حالت زمزمه مانند گفت:«اسم مستعاد. اسمشو نمیدونم پس اینطوری صداش میکنم. عسل. بهش میاد.» تهیونگ در ذهنش موافقت کرد. واقعا به جیمین میومد. «پس، اوه، الان اسباب بازی جدیدش تویی؟»

تهیونگ گفت:«من برای ارباب جئون کار میکنم.»

«کلید کلید کلید کلید لعنتی کجاس- اوه.»یونگی متوجه شد که دور گردنشه. «لعنتی. باید دست از سیگار کشیدن سر کار بردارم مرد.»درحالیکه به سراف گاوصندوق اتاق میرفت خنده ای کرد. «اما من همیشه درحال کارم پس...» مرد کلید رو در جاکلیدی فرو برد و چرخوند. سپس گاوصندوق ور باز کرد و چیزی رو بیرون آورد. یک پاکت ضخیم مانیل.

یونگی درحالیکه دوباره چشم هاش رو میمالید گفت:«همون همیشگی با کمی اشانتیون. ویاگارا برای بازیگرها به اندازه یک ماه. البته اگه ارگی داشته باشه قضیش فرق میکنه. اوه، 50میلی گرم والیوم برای عسل و 25میلی گرم قرصای خواب کوفتی که اسمشون رو یادم نمیاد.»

تهیونگ نمیدونست جونگکوک دلالی مثل این رو از کدوم قبرستونی پیدا کرده. یونگی حتی اسم آشغالهایی که میفروخت رو نمیدونست.

«برای ارباب جئون هم کوکایین گذاشتم، مهرشده. یک ده تا شاتی میشه. آدرال هم برای حدود یک ماه چون میدونم بهش نیاز داره. بیست و چهارساعته هفته رو تو هواست، مرد، حتی منم نمیتونم اینقدر تو هوا باشم.» یونگی بسته رو به دستش داد. « اوه راستی بهش اینم بگو: چوی دوباره داره گه بازی در میاره. جنس تقلبی میده تو بازار و پول کمتر میگیره. اصلا نمیتونم فرقشون رو بگم. دیدم، میدونم. اگه اینکارو بکنه قیمت استاندارد رو گند میزنه و بقیه دلال ها رو توی دردسر میندازه.»

«باشه. چوی داره میرینه به قیمت ماریجوانا. فهمیدم.»

«خوبه. باهوشی. اما عسل خوشگل تره، ببخشید. پرحرف ترم هست» یونگی لبخند پر از لثه ای تحویلش داد. «اما به نظر میرسه آدم باحالی باشی درسته؟ یا باحالی یا روانی.»

تهیونگ پرسید:«روانی؟»انگشت هاش دور بسته محکم شدن.

«آره. شبیه آدمای دیوانه ای. مثل بابام.» یونگی به بازی با آستینش ادامه داد. تهیونگ مدتی چهره اش رو از نظر گذروند و اون زمان تازه فهمید درباره کی حرف میزنه. مین یونگی مثل مین یونسوک. هرکسی که هدوگجه پا رو بشناسه اسم مین یونسوک رو شنیده. مرد افسانه بود. قبل از به قتل رسیدن سه دهه از زندگیش رو زیر دست جئون خدمت کرده بود. حالا هم داشت به پسرش نگاه میکرد. «اما ارباب جئون دیوانه ها رو دوست داره.»

«واقعا؟» یونگی سرش رو به نشانه موافقت تکان داد. نمیدونست منظورش چیه.

مرد بالاخره دست از بازی با استینش کشید و روی میز نشست. «پس عضو هدوگجه پایی و بازیگر نیستی؟» تهیونگ بهش جواب مثبت داد. نمیدونست چرا هنوز نرفته. «تاحالا کسی رو کشتی؟»

با صدای آرومی گفت:«بله. بله کشتم.»

یونگی غرولندکنان گفت:ـ«پس حواسم هست نرینم به اعصابت، گل پسر.» دستاش رو روی میز حلقه کرد و سرش رو روی اونها گذاشت. «هی.» صدای خفه بود. «اگه ارباب جئون گذاشت چوی رو بکشی بهش مواد رایگان میدم، باشه؟» تهیونگ بجای جواب دادن به موهای سفیدش خیره موند. «لعنتی، اصلا خودم شخصا میارم سوییت تحویل میدم تا مجبور نشید ارگیتون رو بهم بزنید.» تهیونگ درحال خروج از اتاق بود که مرد اضافه کرد:«شایدم بهتون ملحق شدم.»


****
جونگکوک به هیچ عنوان از دفتر پدرش خوشش نمیومد. البته نه دفتر توی خانه خانوادگیشون، بلکه اونی که توی پایتخت قرار داشت. نه اینکه از اتاق بدش میومد. درواقع دیوارهای شیشه ایش رو خیلی دوست داشت. از اون ارتفاع میتونست شهر رو به خوبی ببینه.میتونست ساختمان های بلند رو ببینه که انگار از لگوهای اسباب بازی ساخته شدن: سیمانی، سنگی، شیشه ای. بعلاوه یک برج رادیویی و جاده های پر از ترافیک. تماشای همشون بهتر از تماشای پدرش بود.

دلیل تنفرش از این دفتر این بود که از نشستن در سوی دیگر میز و  مورد موشکافی قرارداده شدن بدش میومد. البته پدرش تظاهر به خوندن پرونده ها میکرد و باعث میشد جونگکوک حس کنه که بچه است. البته که همش تظاهر بود، یک بازی طولانی. مرد فقط میخواست اون رو ضعیف کنه. چیزی بگه و سکوت رو بشکنه اما جونگکوک قصد عقب کشیدن نداشت. غیرحرفه ای نبود. ادب حکم میکرد که در دفتر مرد دیگه تازمانی که بهت اجازه داده نشده صحبت نکنی. اگر قرار بود هفت ساعت آینده رو خفه بشه اینکار رو میکرد. فقط برای اینکه به پدرش ثابت نه ضعیف نیست. بیست و پنج دقیقه از زمان ورودش به دفتر میگذشت.

آن لعنتی. انگار همینجوریش به قدر کافی دردسر ایجاد نکرده بود. حالا حتی از تو گور هم داشت به اعصابش میرید. الان نباید اینجا میبود. کارای مهمتری داشت. بااینحال اینجا نشسته و وقت بارزشش رو  هدر میداد.

پدرش بالاخره سکوت رو شکست:«آن رو تو به قتل رسوندی؟» جونگکوک نگاهش رو از پنجره به پدرش داد. آه، البته که روش هاش رو همینجا یاد گرفته بود. درست توی خال، بدون حاشیه رفتن. مستقیم کشتن هدف بجای بازی با با اون. از استاد بزرگی یاد گرفته بود. میدونست سوال پدرش بیشتر حالت خبری داشت. حتی به اون نگاه هم نمیکرد و خودش رو مشغول امضا کردن برگه هاش نشون میداد.

جونگکوک با لحن محکمی پاسخ داد:«بله من کشتم.» حتی درحالیکه صاف مینشست سرش رو به نشانه مثبت تکون داد.

«به یک افسر پلیس هم توی روز خاکسپاری حمله کردی. یک اشتباه دیگه از سمت تو. قصد سومی هم داری؟» صدای خشمگینی از گلوی پدرش خارج شد. «پلیس ها اکثرا سمت ما هستن. بهشون حمله کنی اونا هم شروع به تغییر عقیده میکنن.»

با ابروهای بالارفته متقابلا جواب داد:«حتی با وجود پولی که به جیب های فاسدشون میریزی؟ میدونم بعد از ااون اتفاق یکم بیشتر هم تو جیباشون ریختی پس نمیدونم مشکل چیه.»

«البته که نمیدونی. آن رو خودت کشتی یا به کسی دستور دادی؟» صدای خش خش بیشتر از کشیده شدن خودکار روی برگه به گوش میرسید. نگاهش کاغذهارو ترک نمیکردن. پدرش بی اهمیت به نظر میرسید اما نبود. هشیار بود و از گوشه چشم مثل عقاب طعمه اش رو بررسی میکرد.

جونگکوک توضیح داد:«من تو ضیافت خیره بودم، بابا. برای بچه های بیچاره که ای برای مردن عجله نمیکنن و منو به دردسر میندازن. از کسی خواستم اینکارو برام انجام بده. اونم به تمام و کمال و به خوبی من بهش رسیدگی کرد و -»

پدرش به میون حرفش پرید:«اوه، همونی نیست که میکنیش؟» کارش با برگه ها تموم شده و مشغول مرتب کردنشون شد. صدای برخوردشون به میز چوبی اعصاب خرد کن بود. مرد نگاهش رو به اون داد و جونگکوک پیش از جواب دادن چهره پدرش رو مطالعه کرد. شباهت زیادی نداشتن. جونگکوک بیشتر ویژگی های مادرش رو به ارث برده بود. صورت پدرش نخراشیده بود. ابروهای مربعی و فک و بینی بزرگی داشت. اما نگاه نافذشون مثل هم بود. جونگکوک میتونست بگه که اخم پدرش رو به ارث برده اما حداقل هنوز چروک نداشت.

جونگکوک پاسخ داد:«واجبه جواب بدم؟ هردومون میدونیم که همین الانم جواب رو میدونی.»

«جواب رو میدونم و امیدوار بودم بهم خلافش رو ثابت کنی، جونگکوک.» پدرش آهی کشید و به آرومی به صندلیش تکیه داد. «همکار رو اینجوری انتخاب نمیکنن، پسر. قبلا دربارش حرف زدیم. باید با یک مرد چشم تو چشم شی، فقط اموالت رو بهش بسپاری و تمام. قرار نیست بکنیشون.»

جونگکوک شانه ای بالا انداخت:«چرا نه؟ این فقط کردنه، بابا.»

پدرش با لحن جدی گفت:«تو فقط هجده سالته، جونگکوک. فکرمیکنی دنیا رو درک میکنی اما اینطور نیست. فکرمیکنی همه چیز بدون پیچیدگی اتفاق میفته اما اشتباه میکنی. کردن به احساسات ختم میشه احساسات به پیچیدگی و پیچیدگی به دردسر.»
«اوه... اوه تو فکرمیکنی پای احساسات در میونه؟» لبخندی شگفت زده زد. «من قرار نیست عاشقش بشم.»

«وو بهم اطلاع داد که وقتی صبح روز خاکسپاری وارد سوییت شده دو مرد در اتاقت بدن، درواقع توی تختت. یکیش کیم تهیونگه که بهش میگی همکار و دیگری روسپی ای که دوروبر خودت نگه داشتی.»

جونگکوک دست هاش رو روی میز درهم حلقه کرد و توضیح داد:«جیمین روسپی نیست. بازیگره. یک بازیگر فوق العاده. توی فیلم هام بازی میکنه و-»

پدرش به میون حرفش پرید:«ماه ها از زمانی که درباره اون شنیدم میگذره و هنوز هم هستش. اینم یک مثال دیگه از میکنمشون اما بهشون وابسته نمیشمه؟ چون مثال خوبی نیست. آدم خونش، میلیون ها وون، رستوران ها و شام های گرون قیمت و اطلاعات مهم رو با کسانی که برای تفریح میکنه شریک نمیشه، جونگکوک. اینجور آدم ها رو به محش بیرون کشیدن باید پرت کنی بیرون. اینجور چیزها رو با معشوعه ات شریک میشی. اگه دروغ میگم بگو، پسر.»

جونگکوک به آهستگی گفت:«اون یک سرمایه گذاریه.»میدونست مرد کامل میفهمه چی در ذهنش میگذره. «جیمین یک سرمایه گذاری باارزشه. برای فیلم هام بهش احتیاج دادم و-و تهیونگ اون...»کلمه ای به ذهنش نمیرسید. جونگکوک متوجه لکنت وحشتناکش شده بود، مثل یک بچه جلوی پدرش به لکنت افتاده بود. میخواست بهش بگه که تهیونگ یک همکاره اما این کلمه قبلا نفعی براش نداشت. مطمئنا الان هم بدرد نمیخورد.پیدا کردن کلمه ای به جز اون برای توضیح موقعیت تهیونگ به طرز عجیبی کار سختی بود.

پدرش گفت:«هممم. مرسی که حرفم رو ثابت کردی.» جونگکوک فکش رو بهم فشرد  و به مرد خیره موند. «میگی مرد ها رو برای خوشگذرونی و بدون داشتن احساس میکنی اما همین الان هم به یکیش وابسته شدی. بهم میگی یکیش سرمایه گذاریه. این هرزه، جیمین. فکرکنم منظورت اینه یک پوسته برای سرمایه گذاری احساساتته. اشتباه میکنم، جونگکوک؟»

«من حسی ندارم.»

«هردومون میدونیم که داری، پسرم، فقط چون ناراحتی داری دروغ میگی.»

جونگکوک از کوره دررفت:«من حسی ندارم و ناراحتم نیستم.» بیشتر از این نمیتونست حالت عصبانی چهره و تن صداش رو کنترل کنه. پدرش به خنده افتاد.

با لخندی گفت:«اینم از  خلق معروف جئون. منتظر بودم پیداش بشه.»

جونگکوک گفت:«به نظرم مسائلی مهمتر از اینکه من کی رو میکنم واسه بحث وجود داشته باشه.» از اینکه گونه هاش داغ شده بود متنفر بود.» باید درباره این حرف بزنیم که چرا آدمت، آن کانگهو، در راستای شورش علیه هردو با کار میکرده و خلاف دستوراتش پیش میرفته.» نیش پدرش با شنیدن این حرف بسته شد، گوشه لب هاش به آرومی پایین رفتن. «این چیزی بود که آدم من پیدا کرد، چیزی بود که تهیونگ پیدا کرد.»

«آن مرد بزرگی بود. از این کارا نمیکنه.»

«یکی از آدم هام شنود داشت و همه چیز رو ضبط کرده. از اول تا آخر. روی گوشیمه اگه بخوای بشنوی. میتونی اعترافاتش رو بشنوی.» جونگکوک تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت.

«چی گفت؟»

«گفت من لیاقت ارث بردن امپراطوری رو ندارم بااینکه دستور خود شماست و اینکه اون سعی داره از تخریب این امپراطوری جلوگیری کنه. دوتا اسم هم بهم داد که البته فقط یکیش اسم کامله. یک کیم ناشناس و مردی به نام لی یوچون.» نگاه پدرش با شنیدن این اسم به تلفن افتاد. تعجب بود یا علاقه؟ نمیدونست. «مردی با این نام میشناسی؟ چون نه من و نه آدمم نمیشناسیم.»

با صدای آهسته ای گفت:«بله میشناسم.» دستش رو برای کشیدن به دهانش بلند کرد. جونگکوک اون عادت رو میشناخت، موقع فکرکردن انجامش میداد. «واقعا گفت لی یوچون؟» جونگکوک سری به نشانه تایید تکان داد. «خدایا لعنت بهت آن.» دستش رو پایین آورد و انگشت هاش از شدت عصبانیت مشت شدن.

جونگکوک گوشیش رو به جیبش برگردوند و تکرار کرد:«این چیزیه که تهیونگ برام پیدا کرد. اون هرزه نیست، کارمنده و خیلی چیزا میدونه.»

«جونگکوک آدم تو یکی از آدم های منو به قتل رسونده.»

«طبق دستور من، بابا.»

«فکرکردی میتونم همینجوری بیخیال شم؟ اسم کسی که آدم من رو کشته بدونم و کاری نکنم؟» جونگکوک نگاه خیره پدرش رو نگه داشت. دقیقا میدونست درباره چی حرف میزنه. باید انتقام خون آن گرفته میشد. «چه جوابی برای این داری، جونگکوک؟»

جونگکوک بعد از کمی تفکر گفت:«آدم من آدم تو توئه. تهیونگ آدم توئه. اینطوری انتقام خون آدمت رو با ریختن خون یکی از خودت میگیری. بااین تفاوت که برعکس آن، تهیونگ فقط به تو وفاداره.» قرار نبود به پدرش بگه که تهیونگ روی دست و زانوهاش به اون سوگند وفاداری خورده. ـاینکه قول داده جونگکوک رو بالاتر از هرمرد دیگری در گنگ قرار بده. «تهیونگ یک خائن رو کشت. واقعا فکرمیکنی یک خائن عضوی از آدم های توئه؟»

پدرش گفت:«با احترام خاصی درباره این مرد، کیم، حرف میزنی. بیش از حد به یک مرد اعتماد نداری، پسرم؟»

«نه. قبلا هم بهت گفتم. تهیونگ همکارمه. دارم آموزشش میدم. بر علیه هم کاری نمیکنه. اگرهم بکنه تنبیه میشه.» جونگکوک نحوه نشستن پدرش رو تقلید. «اگه بهم خیانت کنه با دوتا دستای خودم میکشمش. پس حالا، بابا، چیز دیگه ای برای بحث مونده؟ یا بالاخره میتونیم درباره پاکسازی حرف بزنیم؟»

بدون تردیدی پاسخ داد:«واسه پاکسازی خیلی زوده، پسرم. وقت بیشتری برای اثبات قدرتت لازم داری. کاری که الان باید انچام بدیم پیدا کردن همه مار هاست. این همکارت، دقیقا تخصصش چیه؟ بجز کردن.»

«اطلاعات:آدم ها، اسم، روابط، مسائول سودی مالی، هرچیزی که لازمه درباره یک آدم بدونی رو میدونه.»

«حالا برای چه کاری آموزشش میدی؟»

جونگکوک توضیح داد:«که یک همکار بی عیب و نقص بشه. تهیونگ میتونه مارها رو پیدا کنه و سرشون رو از تنشون جدا کنه. درست مثل چیزی که کیم برای تو بود، یک همکار برابر. میخوام تهیونگ شریکم بشه.»

»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.




●●●●●●●●●●●●●

ببخشید دیر شد.
پارت بعد رو جمعه میذارم ^^

House Of Cards Where stories live. Discover now