پسر اسباب بازی باهوش ۱

8.3K 1K 403
                                    

به مناسب ۶هزارتایی شدنمون زودتر اومدم:)
بچه خوبی باشن همه ستاره و کامنت یادشون نره حتی زودتر از این هم میام.

و اینکه مترجم حالش بده به بزرگی خودتون ببخشید اگه این قسمت خوب نشد. قشنگ حالم به خماری‌تهیونگ تو قسمت قبله:|  اصلا هرکی ناراضیه جرئت داره بگه میدمش دست جونگکوک داستان:)))))

°•○●°•○●°•○●

تهیونگ معمولا با صدای یک جور الارم بیدار میشد. حالا یا الارم ساعت زنگ داری که تنها با کوبیدن دستش روی اون خفه میشد، ‌یا الارم از قبل تنظیم شده گوشی که کنارش از شدت ویبره به رقص درمیومد. پس وقتی صدای بم و بلندی به گوشش رسید به سرعت چشمانش رو باز کرد. برای یک یا دوثانیه قصد بلند کردن دستش و لمس ساعت زنگ دار رو داشت تا اینکه به یاد آورد که در تخت خودش نخوابیده. نه توی اتاق داخل آپارتمان یا تخت واقعیش در سوی دیگر سئول. نه، این درواقع یک تخت دیگر بود و از شدت گیجی نمیدونست واقعا بیداره یا هنوز داره خواب میبینه.

تهیونگ به بغل دراز کشیده و بیشتر سرش رو بالشت قرار داشت. زیر اون، بین گردن و تشک یک بازو بود. وقتی سرش رو بلند کرد متوجه شد که بازوی جونگکوکه، به وضوح رنگ پریده تر از پوست خودش و جیمین بود. مرد جوان تا حد ممکن وسط تخت قرار داشت و سرش به سمت دیگر چرخیده بود و فقط میتونست پشت موهاش رو ببینه. موهای بهم ریخته مشکی رنگ پریشان روی بالشت. سینه اش به آرامی بالا و پایین میشد و در سمت دیگرش میتونست جیمین رو ببینه. کنار جونگکوک خوابیده و بهم پیچیده بودن، بازوش روی دنده هاش و یکی از پاهاش دور پای اون پیچیده بود.

صدای زنگ بعدی اونقدری بلند بود که جونگکوک تکانی بخوره. صدای ضعیفی از خودش درآورد و سپس پیش از بازکردن چشمانش سرش رو روی بالشت چرخوند. برای مدتی به آینه سقفی خیره ماند و سپس سرش رو برای نگاه کردن به اون چرخوند. تهیونگ با وجود سنگینی پلک هاش، بااینکه دلش میخواست چشمانش رو ببنده، نگاه خیره اش رو نگه داشت. چهره جونگکوک برای چندثانیه تا حدودی سرد به نظر میرسید تا اینکه بالاخره موقعیت رو به یاد آورد و چیزی شبیه به لبخند تحویلش داد.

«فکرکنم باید درب رو جواب بدم...» تهیونگ حتی متوجه نشده بود که خودش هم به جونگکوک پیچیده. پس چرخید تا بهش اجازه بلند شدن بده. هیچ پوششی روشون نبود و درحقیقت ملافه ها به انتهای تخت لگد شده بودن. باید بخاطر برهنگیش خجالت میکشید اما با وجود تمام اتفاقات خجالت کشیدن کمی احمقانه بود.

«مممم، میخوام... بخوابم.» جیمین برای نزدیک شدن به اون تکانی خورد و سپس تقریبا اون رو در آغوش کشید. تهیونگ تماس پوست گرمش رو روی خودش حس میکرد، بغض ناگهانی گلوش رو فروخورد. خدایا، چقدر این مرد به طرز غیرقابل باوری گرم و لطیف بود. مغز گیج و خمارش تصمیم گرفت: معادل انسانیه بالشت.

House Of Cards Where stories live. Discover now