[5 سال بعد]
وقتی اونا دست در دست بالا رفتند ، مرد به صورت پسر جوونتر نگاهی انداخت . لیام سرشو تکون داد و دستشو توی دستای شوهرش گذاشت و فشار داد .
"ما میتونیم حلقه هارو داشته باشیم؟" کشیش بهشون لبخند زد و بعد یه پسر بلوند از راهرو به سمت اونا اومد .
لیام و زین به سمتش برگشتند . مردم با قیافه های متعجب و گیج شده به اون نگاه میکردن .
صورت رنگ پریده و کوچیکش قرمز شد وقتی متوجه شد که همه ی نگاها روی اونه , سعی کرد بالشتی که حلقه ها روش بود رو جلوی صورتش بیاره و صورتشو پنهان کنه .
وقتی پسر نزدیک اون دوتا مرد روی سن شد ، به قیافه های آشناسون لبخند زد و هردوشون جلوش زانو زدن .
"ممنون سوییتی" لیام گفت و گونه ی صورتیشو نوازش کرد . زین اونو بوسید و شروع به حرف زدن کرد .
"ممنون نایل " مهربون گفت .
پسر بهشون حلقه هارو داد و بعد با خجالت پشت پاهای لیام قایم شد . زین به کشیش نگاه کرد و نمیدونست باید با حلقه ها چیکار کنه .
"حلقه هارو توی انگشتای سوم دست چپتون فرو کنین..." کشیش گفت .
زین دوباره دست لیام رو گرفت و حلقه رو توی انگشتش گذاشت . لیام هم همینکارو برای زین تکرار کرد . زین دستای لیام رو به سمت لبش بالا برد و یه بوسه ی طلایی روشون گذاشت *-*
"من شمارو همسر اعلام میکنم ، مرد و مرد " همه بلند شدن و شروع به دست زدن کردن وقتی هردو برای بوسیدن همدیگه به هم نزدیک شدن .
دست زین گردن لیام رو گرفت و اونو به خودش نزدیکتر کرد . لیام هم دستشو دور گردن شوهرش حلقه کرد . وقتی بوسه شون تموم شد ، زین شروع به حرف زدن کرد .
"انگار اولین باره که میبوسمت" یه لبخند عاشقانه به شوهرش زد . لیام خندید و حس کرد که یکی داره شلوارشو میکشه. باعث شد هردوی اونا به پایین نگاه کنن و پسرشون رو ببینن که دستاشو بالا گرفته و منتظر بغله .
لیام اونو بلند کرد و شقیقشو بوسید .
"فوق العاده بود ددی ها!" نایل با خوشحالی گفت و برای هردوشون دست زد . چشمای لیام از اشک پر شد ولی اون همچنان به خندیدن ادامه داد .
" من هردوی شمارو خیلی دوست دارم"
زین یکی از دستاشو روی شونه ی لیام گذاشت و یکی دیگه رو پشت نایل قرار داد .
"ماهم تورو دوست داریم کیتن" زین آروم زمزمه کرد و زیر گوش لیام رو بوسید . نایل بلند خندید و ورجه وورجه کرد تا لیام اونو پایین بزاره .
وقتی اونو پایین گذاشت ، به سمت مادر زین دوید . آره مادر زین . بعد از مدت ها ، زین دوباره با خانوادش ارتباط برقرار کرد . اونا هیچ مخالفتی برای دوباه برگشتن توی زندگیش نداشتن . و اونا لیامو عین پسر خودشون دوست دارن ، اونا واقعا یه جایی بالای ابرا بودن وقتی زین اونارو برای عروسیش دعوت کرد .
YOU ARE READING
To Love a Sadist {ziam}
Fanfictionمن بردش بودم و بازیچه اش حیوون خونگیش بیبیش اسباب بازیش و همسرش .... من فک میکنم شما تصور میکنید که من از اول عمرم توی BDSM بودم . و من نبودم . زین ، ارباب من ، و یا ددیم ، یه سادیسمی بود . اون دوست داره به بقیه آسیب برسونه...