لیام دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه ولی دوباره اونو بست ، اون نمیدونست چی باید بگه .
زین لباسشو درست کرد و دوباره سرجاش نشست. نفس عمیق کشید . " من متاسفم ، تو مجبور نیستی همین الان بهش جواب بدی . من میدونم چیکارا باهات کردم ، و من اصلا بابتشون متاسف نیستم " زین گفت و چشماشو محکم بست . لیام بهش نگاه کرد . متعجب شد که زین همین الان چی گفت .
" هی ، شما چیزی سفارش نمیدین ؟" گارسون گفت .
زین سرشو تکون داد و لیام به گارسون نگاه کرد . زین زودتر بهش جواب داد . نگاه کرد که گارسون چجوری چشمش روی لیامه درحالیکه داره سفارششو مینویسه . وقتی لیام گفت که چی میخاد ، گارسون کاملا بهش خیره نگاه کرد و نوشتنو متوقف کرد . لیام میتونست چشمای اون پسر که بهش خیره شده رو حس کنه ،اون داره سعی میکنه با چشمای سبزش فریبش بده ، پسر لب پایینشو به آرومی گاز گرفت .
" آممم ، و کوکی لطفا " اون سفارش دادنو تموم کرد .
" تو دلت میخاد کوکیت بزرگ باشه یا کوچیک ؟ ( کوکی یه نوع شیرینیه ولی اینجا منظور گارسونه دیکه 😐 داره باهاش لاس میزنه ) اون پرسید و بهش چشمک زد .
" کو - کوچیک لطفا ، ممنون " اون سرخ شد و به دستاش نگاه کرد . زین آرنجشو روی میز گذاشت و دستاشو مشت کرد . عصبانی بود گه اون پسر گستاخ احمق جلوش ایستاده و داره با لیامش ( his liam ) لاس میزنه .
" همش همین بود ؟" گارسون پرسید . اون همچنان به لیام خیره بود .
زین با صدای بلند خرناس کشید ، عین یه سگ که میخاد از صاحبش محافظت کنه .
" آره همش همین بود ، حالا به نفعته زودتر از جلوی چشمام گمشی قبل از اینکه کاری بکنم که دلم نمیخاد " زین داد زد . باعث شد که پسر بترسه و اروم آروم عقب بره . زین سرجاش برگشت .
" لازم نبود همچین کاری کنی " لیام آروم زمزمه کرد . زین بهش نگاه کرد . اعصابش خورد شد
" لازم نبود ؟ چه سایز کوکی میخای ؟ من میدونم اون لعنتی داشت به چه گوهی فک میکرد "
" زی-ددی ، لطفا ، داد زدنو تمومش کن! " زین نفس عمیقی کشید و روی صورتش دست کشید .
" معذرت میخام " اون ناله کرد
" این فقط بخاطر اینه که من نمیخام کسی تورو از من دور کنه ، من دوست دارم " لیام با عشق بهش نگاه کرد . صدای زین پر از تاسف بود . دستشو روی دست زین گذاشت
" میدونی اگر چیزی رو دوست داری باید بزاری بره ؟ پس ، من میخام برم خونه زی "
زین سرشو محکم تکون داد . " لیام ، نه ! من-من نمیخام ... نه !" اون گفت و عصبانیت و ناراحتی از توی صداش کاملا مشخص بود .
" تو گفتی که یه هفته بهت شانس بدم ، منم دادم و الان ، من میخام برم خونم " لیام غمگین گفت . زین دستشو از توی دست لیام بیرون کشید . ابروهاش تو هم گره خوردن .
YOU ARE READING
To Love a Sadist {ziam}
Fanfictionمن بردش بودم و بازیچه اش حیوون خونگیش بیبیش اسباب بازیش و همسرش .... من فک میکنم شما تصور میکنید که من از اول عمرم توی BDSM بودم . و من نبودم . زین ، ارباب من ، و یا ددیم ، یه سادیسمی بود . اون دوست داره به بقیه آسیب برسونه...