_.12._

7.4K 594 75
                                    


زین تو آینه حموم کراواتشو میبست و با خوشحالی با خودش حرف میزد .

تقریبا بعد از ظهر بود و لیام هنوز خواب بود . برا همین زین تصمیم گرفت ولش کنه تا خودش بیدار شه ... پسر بیچاره دیروز خیلی خسته شد .

زین با یادآوری دیشب لبخند زد .

نمیدونست حرف لیام از ته دلش بوده یا نه . اون خیلی خسته بود . شاید منظورش این نبوده ؟ شایدم نمیخاسته بلند بگه ... یا ... سناریوهایه زیادی تو سر زین بود,ولی میدونست وقتی که گفته یعنی واقعا منظورش همین بوده .

به خودش تو آینه نگاه کرد و ژاکتشو پوشید .

موهاشو درست کرد, یه نگاه به سر تا پا خودش کرد .

سرشو تکون داد, از ظاهرش راضی بود . کتشو پوشید و رفت پیش لیام .

صدایه خرخرایه نرم لیام از پشت در میومد . و بعضی وقتا با خودش حرف میزد .

درو باز کرد و لباشو گاز گرفت .

پتو از روش کنار رفته بود . رو شکمش دراز کشیده بود و یه پاش رو پتویه مچاله شده بود .

و هنوزم استاکینگا تنش بودن .

زین حس کرد دیکش راست شده ولی بش توجه نکرد . نمیخواست دوباره مجبور شه ظاهرشو درست کنه بعد از اینکه لباس پوشیده .

رفت سمت تخت, خم شد و لباشو بوسید .

لیام چشماشو باز نکرد, یکم تکون خورد و زیر لب گفت " یکی از بهترین راها برا بیدار کردن "

صداش گرفته بود چون یه مدت حرف نزده بود . بدنشو یکم بلند کرد . انگار که داره خودشو به تخت میماله .

زین با ناامیدی آه کشید " بهتر از راهی که دیروز بیدارت کردم ."

لیام لبخند زد, چشماشو باز کرد, چندبار پلک زد و بالاخره تونست زینو ببینه که لبخند میزنه .

" چن-چند وقته اینجایی ؟" قرمز شد .

زین سرشو تکون داد " خیلی نیس . ولی دیگه باید بلند شی و تا یه ساعت دیگه حاضر باشی . امروز باید زودتر اونجا باشم . باید به یه کارایی برسم قبل اینکه باز شه ." زین توضیح داد و وایساد .

لیام ابروشو بالا برد, سعی کرد بلند شه . زین خیلی خوشتیپ شده بود . یه کت بلند با یه پیرهن مشکیه تنگ و شلوار جین مشکی تنگ .

" یالا . پاشو ." زین نیشخند زد .

" ساعت چنده ؟" خمیازه کشید و دوباره دراز کشید .

" یه ربع به دو . حالا پاشو ." زین دستور داد .

" باشه . فقط پنج دقیقه دیگه ."

" نه . پنج دقیقه دیگه ای در کار نیس . پاشو " زین صداشو بالا برد . بخاطر سرپیچیه لیام داشت عصبانی میشد .

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now