_.15._

6.5K 601 51
                                    

زین به پهلو خوابیده بود . آرنجش رو بالشت بود و سرشو رو دستش گزاشته بود .

دست دیگش رو سینه لیام بود و به آرومی رو ته ریشش کشیده میشد .

لیام بیحرکت خوابیده بود . زین از ماشین بیرونش اورد و بردش تو تخت خودش .

زین زیرلب باش حرف میزد با اینکه میدونست خوابه .

" متاسفم ." زین گفت . به چشمای لیام که زیر پلکش تکون خورد نگاه کرد .

" گفتم میام ولی نیومدم ." زمزمه کرد, هنوزم ته ریششو نوازش میکرد .

" تو خیلی خوشگلی ."

زین صدای زنگ شنید که ینی یه پیام رو گوشیش داشت .

لیام حتی تکونم نخورد .

* از طرف لویی *
" رفیق زود خودتو برسون . گرفتمش ولی مطمئن نیستم میتونم بازم نگهش دارم یا نه ."

زین تایپ کرد " باشه . دارم میام "

دوباره به لیام نگاه کرد .

چشماشو باز کرده بود و به زین نگاه میکرد .

" بخواب . من زود برمیگردم . باشه ؟ یه چیزی هست که باید سر و سامونش بدم ." زین زیرلب گفت . انگشتش هنوز رو فک لیام بود .

لیام هیچی نگفت فقط به زین که از رو تخت بلند میشد نگاه کرد .

به محض اینکه دستشو رو دستگیره گذاشت صدای ضعیف لیام بیرون اومد " نیومدی ."

زین چشماشو بست, پیشونیشو رو در گزاشت " و متاسفم, خیلی متاسفم . برات جبران میکنم لیام . قول میدم ."

لیام قبل اینکه دوباره حرف بزنه چند ثانیه ساکت موند " دوست دارم ." لیام گفت .

زین آه کشید . خیسی چشماشو حس میکرد, صداش به سختی بیرون اومد " منم دوست دارم "

...

زین مشتاشو محکم تو هم گره زده بود و دندوناشو به هم فشار میداد .

وارد ساختمون شد . نصف شب بود و کلاب بسته بود . برا همین هم جا تو سکوت بود .

صدای عصبانی به گوشش رسید . " بزار برم . من کاری نکردم !"

زین درو پشت سرش بست و برگشت, هری رو دید که رو صندلی پشت بار نشسته بود, میلرزید و به رو به رو نگاه میکرد .

زین نگاهشو دنبال کرد و دوستشو دید که پشتش بشون بود .

یکی رو محکم به دیوار فشار میداد .

" کام آن لو . ما دوستیم . بزار برم باشه ؟"

سعی داشت لویی رو گول بزنه .

" نه مرد . من رفیق تو نیستم, نه بعد از کاری که امروز کردی . به محض اینکه زین برسه مردی ." لویی از بین دندوناش گفت و کوبیدش به دیوار .

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now