_.29._

4.1K 502 53
                                    

"باشه . پس تو یه نقشه براش داری؟ " افسر پلیس پرسید . زین سرشو تکون داد .

" لوییس منو میبره ، من میرم بیرون تا با جیمز معامله رو انجام بدم و ازش میخام که اجازه بده فقط چنددقیقه با لیام صحبت کنم . برای اون هم نقشه رو توضیح میدم و اونو پیش لوییس توی ماشین برمیگردونم . لوییس اونو به ولورهمپتون برمیگردونه و قبل از اینکه جیمز بتونه منو بگیره ، شما وارد میشین " زین بدون نفس گفت و یکی از افسرها روی شونش زد .

"خوبه . هروقت آماده بودی بهمون علامت بده . فقط یکساعت به 9 شب مونده ،پس بهتره عجله کنیم " پلیس گفت . سرشو تکون داد و یه لبخند کوچیک زد ، از زین دور شد و به سمت ماشین پلیس حرکت کرد . لوییس در ماشینو باز کرد و روی صندلی رانند نشست .

" این اخرین باریه که قراره ببینمش این طور نیست؟ " آروم زمزمه کرد .

" اگه تو واقعا دلت میخاد اون خوشحال و ایمن باشه این با خانوادش اتفاق میوفته . مگه خودت نگفتی اون خیلی دلش میخاست برگرده ..." زین سرشو تکون داد و دماغشو خاروند .

" بریم انجامش بدیم.... "

_____

بعد از یه هفته ، زین سعی کرد تیکه های خودشو به هم بچسبونه . حرف زدن با لوییس همیشه اونو آروم میکرد ، توی هر شرایطی . اون به اندازه کافی فهمید که بیش از اندازه برای خودش احساس تاسف و عذاب وجدان میکنه ، پس فقط روی این تمرکز کرد که چجوری لیامو سالم به خونش برگردونه .

چهارشنبه ، روزی بود که زین بالاخره با پلیس تماس گرفت و بهشون درمورد اینکه یکی رو گم کرده اطلاع داد . پلیس فورا پیگیری کرد و همه حواسشو روی انجام این عملیات گذاشت . زین مجبور شد یکم درموردش توضیح بده .

زین بهشون درمورد این حقیقت که اون اولین نفری بود که لیامو دزدید چیزی نگفت . اون فقط گفت که اون مرد خیلی وقت پیش زینو دزدیده بود و الانم قصد داره که لیامو با اون معامله کنه . اون چیزی روگفت که کاملا عین حقیقت بود . پلیس دیگه ازش سوالی نپرسید .

اونا با خانواده ی لیام توی ولورهپتون تماس گرفتن و بهشون اطلاع دادن که پسرشون قراره به زودی به خونه برگرده . زین درموردش مطمعن نبود . اون به پلیس همه چیزو گفت ، ولی به رابطه ی خودش و لیام هیچ اشاره ی نکرد . مشخص بود که قرا نیست لیام با زین به خونه برگرده... ولی این زیاد توی اون لحظه اذیتش نمیکرد ، چون حداقل میتونست وقتی لیام به خونش برگرده ، جاش قراره امن باشه

___

هرچقدر که ماشین لوییس به کلاب نزدیکتر میشد ، استرس زین هم بیشتر میشد . دستاش میلرزیدن و زین برای اینکه لوییس متوجه نشه اونارو توی هم قفل کرده بود . پاهاشو خیلی سریع تکون میداد .

" زین ! خونسرد باش ! من میتونم صدای قلبتو بشنوم! " لوییس غر زد و سرشو به سمت زین چرخوند .

To Love a Sadist {ziam}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ