_.32._

4.2K 441 140
                                    


توضیحات آخر چپترو بخونین مهمه ☺💜👐


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

"من دلم نمیخاد اونارو ببینم..." لیام غر زد .

بعد از اینکه مادرش در اتاقشو زد و داخل اومد بهش گفت که دوستاش پایین منتظرشن و واقعا دلشون میخاد که لیام رو ببینن .

"لیام اونا میخوان ازت معذرت خواهی کنن ." مادرش سعی کرد راضیش کنه ." اونا در واقع اصلا نباید معذرت خواهی کنن ، ولی چون خیلی دوستای خوب و مهربونی هستن دارن بخاطرت اینکارو میکنن ."

لیام داد زد . بالشتشو چنگ زد و اونو روی سینش فشار داد .

"عسلم ، تو نباید اونارو سرزنش کنی... اونا فقط بخاطر اتفاقی که برات افتاده گیج و دستپاچه شدن سوییتی..."

مادرش آروم گفت . لیام چشماشو محکم روی هم فشار داد و گوشاشو با دستاش پوشوند . وقتی کاملا مطمعن شد که مادرش از اتاق خارج شده اونارو از روی گوشاش برداشت . دستشو زیر بالشت کناریش برد و اروم گوشیشو از زیر اون در آورد .

"چرا تو حتی یه جوابم نمیدی؟" آروم با خودش زمزمه کرد وقتی با دستش اسم زین رو لمس کرد . برای چند لحظه ، لیام با خودش فکر کرد . اگه دوستاش اون شب توی کلاب باهاش میومدن اون اصلا چطور میتونست زین رو ملاقات کنه؟ با فکر کردن به این حالش بهتر شد و یه نفس عمیق کشید . بدون هیچ وقفه ای سریع از پله ها پایین رفت و دوستاش رو که میخاستن از خونشون بیرون برن رو دید .

"صبر کنین" همه ی چیزی بود که اون گفت و بعدش یه لبخند کوچیک زد .

~~~~~~~~~~~

برای چند ساعت بعد لیام واقعا احساس خیلی خوبی داشت و حالش با دوستاش خیلی بهتر شده بود . یکی از اون ها قرار بود بخاطر ادامه ی تحصیل توی دانشگاه جدیدش به لندن سفر کنه , یکی دیگه یه کار نیمه وقت توی یه شرکت اداری پیدا کرده بود و آخری هم یه دوست دختر داشت و برنامه ریزی کرده بود تا به همین زودی باهاش نامزد کنه .

همه ی اینا باعث شد لیام به فکر فرو بره . اون قصد داره تو زندگیش به کجا برسه ؟ هیچ ایده ای نداشت که شغل موردعلاقه اش چی میتونه باشه... آیا قراره از ولورهمپتون خارج بشه ؟ اون هیچ جای دیگه ای رو نداره.... اون میتونه عشق جدیدی پیدا کنه؟ هیج فرد دیگه ای توی زندگیش نیست...

لیام نسبت به دوستاش احساس تنفر داشت . تمام مدتی که لیام زجر میکشید و ممکن بود هر اتفاقی براش بیوفته دوستاش داشتن با خیال راحت زندگیشونو ادامه میدادن.

"چرا باهامون نمیای؟" یکی از دوستاش پرسید .

"ها؟ کجا بیام؟"

"ما میخایم بریم خونه ی من .خیلی از اینجا دور نیست. مادرت بهمون گفته خیلی وقته که از خونه خارج نشدی "

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now