" چرا بم نگفتی ؟ چهارشنبه رفتی اون یارو رو پیدا کنی ؟" لیام آروم از زین پرسید .
پشت میز آشپزخونه لویی نشسته بودن, به پسرای میزبان که وسایلو حاضر میکردن نگاه میکردن .
" فکر نمیکردم مهم باشه ." زین به سردی جواب داد .
" معلومه که مهم بود . من نمیخوام تو به کسی صدمه بزنی ."
زین تو صندلیش جا به جا شد و به سمت لیام برگشت ." یک, تو مال منی . و اون نمیتونست بت آسیب بزنه .و قبلا هم بت گفتم, من باید درمقابل هرچیزی ازت محافظت کنم . دو, فکر کنم یه معذرت خواهی بم بدهکاری, اگه نه که باید تنبیه شی ."
چهره لیام رفت تو هم " تنبیه ؟ برا چی ؟ من کاری نکردم ؟"
" بهت اجازه دادم زین صدام کنی ؟ من همیشه برا تو ددیم ." زین غر زد .
لیام غرید و چشماشو چرخوند, وقتی لویی و هری اومدن رو به روشون نشستن . " نگران اون نباش لیام . اون دیگه قرار نیس برگرده, خوش بحالت ." زین زمزمه کرد .
" من نگران اون نیستم . نگران توام, میتونست به پلیس گزارش بده, یا شاید کسایی رو بشناسه که ...؟" لیام گفت .
لویی مکالمشونو قطع کرد " دارید درباره چی حرف میزنید پسرا ؟"
" لیام داشت درباره اسکیتر میپرسید ." رک جواب داد و اسمشو با حرص گفت .
" اوه ! لازم نیس دیگه نگران اون باشی . زین درس خوبی بش داد ." لویی نیشخند زد .
لیام چشماشو از رو لویی برداشت . احساس ضعف و مریضی میکرد از فکر اینکه زین ممکنه به کسی اونجوری آسیب بزنه ...
*****
بعد از ناهار لیام و زین خیلی زود رفتن خونه, و لیام به شکایت کردن درباره پلاگ و دردی که بوجود میوورد ادامه داد .
همین که لیام وارد خونه شد خواست بره سمت نشیمن که زین مچشو گرفت .
" فکر کردی میخوای کجا بری کیتن ؟" نیشخند زد . پسر جوونتر خودشو تو بغلش انداخت و وقتی زین دستشو رو پشت لختش کشید گونه هاش قرمز شد . دستای زین پایین رفت و بالای باسنش ثابت موند, دمو گرفت و باش بازی کرد .
" خستمه ... میخام برم یکم چر-چرت بزنم ." با لکنت گفت و سرشو رو شونه زین گزاشت .
" فکر کنم یه چیزیو یادت رفته ...؟" زین نیشخند زد, به لیام نگاه کرد که رفت عقب تا ببینتش .
لیام رو نوک انگشتاش وایساد, لباشو رو لبای زین گزاشت و آروم حرکت کرد . لباشونو رو هم حرکت دادن و بالاخره دستای زین راه گردنشو پیدا کردن, اونو تا جای ممکن به خودش نزدیک کرد, و لباشون با ریتم فوق العاده ای رو هم حرکت میکردن .
زین عقب کشید, پیشونیشو رو پیشونیه لیام گزاشت, نفسای گرمش به لبای لیام میخورد و باعث شد تا اگنوک انگشتای پاش بلرزه .
YOU ARE READING
To Love a Sadist {ziam}
Fanfictionمن بردش بودم و بازیچه اش حیوون خونگیش بیبیش اسباب بازیش و همسرش .... من فک میکنم شما تصور میکنید که من از اول عمرم توی BDSM بودم . و من نبودم . زین ، ارباب من ، و یا ددیم ، یه سادیسمی بود . اون دوست داره به بقیه آسیب برسونه...