" به هردومون زمان بدم؟ من برای یه هفته پیشش نبودم ! من فکرای زیادی راجب به رابطم با اون دارم و میخام کلی فکرای دیگه ای هم فقط بااون داشته باشم... به هری فکر کن ، چیکار میکردی اگه توهم توی همین شرایط بودی؟" لیام گریه کرد .

" دوست پسر منو وارد این ماجرا نکن" لوییس سرش داد زد و لیام توی جاش پرید .

" چرا تو از من خوشت نمیاد؟مگه من چیکار کردم که تو هیچوقت بهم اعتماد نمیکنی؟" لیام اه کشید.

لوییس فرمونو محکم فشار داد . " تو اون کسی نیستی که من بهش اعتماد ندارم ، اون جیمزه . تو هیچوقت ندیدی که زین بعد از اینکه ترکش کرد چقدر شکسته و افسرده بود . دلم نمیخاد دوباره همچین اتفاقی براش بیوفته"

لیام احساس گناه میکرد .اون فقط یه هفتشو با جیمز گذرونده بود... نمیتونست تصور کنه چه اتفاقایی براش میوفتاد اگه مثل زین 2 سال باهاش میموند .

" لطفا... من شبیه جیمز نیستم, من واقعا عاشقشم. میدونم که چقدر گستاخم ولی لوییس تو باید درکم کنی؛ منظورم اینه که توان عاشق یکی دیگه هستی.."

لیام تقریبا زمزمه کرد . لوییس به هری فکر کرد ، هری اون . لیام راست میگفت... اون توی همین مدت فهمیده که بود که لیام واقعا زینو از ته دلش دوست داره. اونا به یکم زمان نیاز دارن درسته... ولی اینکاریه که همه ی بهترین دوستا برای دوستشون انجام میدن مگه نه؟

"بسیار خوب . ولی فقط بخاطر اینکه میدونم بهش اسیب نمیزنی . باشه؟" لوییس شماره زینو بهش داد و صداش ترسناک و تاریک بنظر میومد . لیام سرشو تکون داد و کلمات فوری از لباش خارج شدن . "من اینکارو نمیکنم"

لوییس لیامو به خیابون 'قدیمی اش' رسوند .

" پلاک 47" لیام گفت و بخاطر ملاقات دوباره با خانوادش یکم استرس داشت .

لوییس سرشو تکون داد و ماشینو یکم دورتر از خونه ی اون خاموش کرد . لوییس پیاده شد و همراه لیام تا دم در خونه اش رفت, ولی خودش ایستاد و نیم نگاه کوتاهی به در انداخت

"نمیخای بری داخل؟ چند وقتی میشه که خانوادتو ندیدی" لوییس پرسید و لیام دست پاچه شد .

"خواهش میکنم مطمعن شو که جاش امنه . این تنها چیزیه که ازت میخام" لوییس لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد . لیام بهش نزدیک شد و به ارومی بوسه ی کوچیکی روی گونه اش گذاشت . با چشمای ناراحتش به لوییس خیره شد .

" ازت ممنونم ، برای همه چیز" اروم زمزمه کرد .

" من اونیم که باید ازت تشکر کنم . اگه تو نبودی زین هیچوقت از فکر جیمز بیرون نمیومد" لیام لبخند کوچیکی زد .

" به زودی میبینمت" اون گفت . لوییس سرشو سریع تکون داد و لیام ازش دور شد و به سمت در رفت . لوییس سوار ماشین شد و به روبه روش نگاه کرد . بعد از در زدن لیام یه زن درو باز کرد, دستشو دور دهنش گذاشت و لیام رو سفت توی بغلش انداخت . اون مادرش بود...

وقتی لوییس از لیام مطمعن شد از خیره نگاه کردن دست کشید و در لحظه ی اخر دید که لیام برگشت و براش دست تکون داد و بعد وارد خونه شد .

لویی به اطراف محله ای که خونه ی لیام توش بود نگاه کرد و با خودش فکر کرد :

" این جا جاییه که اون بهش تعلق داره؛ نه پیش زین"

_______

آغاز یک درامای جدید😑😭
نویسنده ی داستان اولاش کلی بهمون حال داد آخراش داره اشکمونو در میاره😐😧

آقا دفعه قبلی که اپ کردم یه سری هم به اینستا زدم بعد دیدم یه یارو که آیدیش ارباب نمیدونم چی چی بود (...master.) بهم ریکوئیست داد .
بعد سه روز پیش دیدم عکسامو لایک کرده😐
از دوروز پیش میترسم برم تو اینستا که نکنه بهم دایرکت داده باشه 😐
به نظرتون چیکار کنم؟😑

میخاستم بگم +100 تا ووت ولی دیدم این چپتر کمتر از بقیس دلم نیومد😐
همون +90تا👀

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now