" این خیلی قشنگ بود پرنسس . ولی من درباره این حرف نمیزدم ." زیرلب گفت . هنوزم با دستاش گردنشو گرفته بود .

لیام نفسشو لرزون بیرون داد, موهای تنش سیخ شدن ." چ-چی رو یادم رفته ؟"

" مطمئنم که تو خونه لویی بت گفتم بهتره ازم معذرت خواهی کنی وگرنه تنبیه میشی ... "

چشمای لیام گرد شد , معذرت خواهی نکرده بود .

" ک-کردم, نکردم ؟" با لرز نفسشو بیرون داد .

زین سرشو تکون داد " و داری دروغ میگی ؟" دوباره سرشو تکون داد و به سمت گوش لیام خم شد " فکر کنم دوباره لایق هوک باشی ." زمزمه کرد .

لیام به آرومی ناله کرد, پیشونیشو رو شونه لیام گزاشت . " لطفا, من یادم رفت ... عذرخواهی کنم . و متاسفم که دروغ گفتم . من-من فقط ... فقط- "

" فقط چی لیام ؟ ترسیده بودی ؟" نیشخند زد . پوست گردنشو گاز گرفت .

لیام جواب نداد, فقط وقتی زین دستاشو برگردوند رو دم اجازه داد آه از بین لباش خارج شه .

" تو که ازم نترسیدی ... ترسیدی کیتن ؟" زین رو شونش نفس کشید , نیشخند زد وقتی لیام بیشتر خودشو انداخت تو بغلش .

" ن-نه, نترسیدم ." با لکنت گفت, حس میکرد کل بدنش داره آتیش میگیره .

" خب, ولی الان باید بترسی ."
( چه هات 😱💦)

لیام داد زد وقتی انگشتای زین پشت موهاشو گرفت و سرشو عقب کشید .

" بس-بسه, دردم گرفت ." لیام بزور گفت و لرزشی رو لبای زین بوجود اورد .

" اوه ... بم اعتماد کن کیتن . قراره داشته باشه ."

و با خودش کشیدش تو اتاق مورد علاقش .

*****

" خودت میدونی کجا باید وایسی ." زین هلش داد تو اتاق .

لیام رفت وسط اتاق و با دقت به زین نگاه میکرد .

" نه, توروخدا اون نه, من خیلی متاسفم . متاسفم که زین صدات زدم وقتی بم گفته بودی اینکارو نکنم, و متاسفم که ازت عذرخواهی نکردم . لطفا اون کارو نکن ." لیام التماس کرد, گونه هاش بخاطر خجالت قرمز شده بود .

زین لبخند زد, به سمت پسر نیمه لخت که فقط باکسرش و دم و گوش گربه ایشو داشت رفت و لباشو به نرمی بوسید .

برا حواس پرتی با دمش بازی کرد, میکشیدش بیرون و دوباره میکردش تو, چندین بار اینکارو کرد . صدای لیام که هیس هیس میکردو شنید و همدیگرو بوسیدن .

بالاخره پلاگو کامل بیرون کشید و بی اراده پرتش کرد رو زمین, انگشت ارادشو دور سوراخ باز و داغ لیام کشید .

" ممم ... دیگه تنگ نیستی ." به نرمی خرخر کرد .

لیام باسنشو عقب کسید وقتی زین انگشتشو رو زخم دردناکش کشید .زین نیشخند زد, لباشو عقب کشید و رو گردنش گزاشت, انگشتش هنوز رو زخم سوزناکش حرکت میکرد .

خودشو کامل عقب کشید و به سمت دیواری رفت که شلاقا و طنابا روش آویزون بودن , یه فلزیشو برداشت .

لیام با گیجی به زین نگاه میکرد, ولی زین فقط بش دستور داد که پاهاشو از هم باز کنه .

لیام بعد از یکم مکث به حرفش گوش داد, زین پابندارو به میله بست تا بین پاهای لیامو باز نگه داره .

" ددی, لطفا ... متاسفم ." لیام ناله کرد و زین دوباره رفت .

" ششش لیام, نمیتونی از این فرار کنی ." زین غر زد و هوکو برداشت .

" اوه گاد, نه , نه ." لیام گریه کرد, خواست پاشو ببنده ولی بجاش با دستاش باکسرشو نگه داشت .

" دستاتو بردار ." زین هشدار داد .

لیام لرزید و سرشو تکون داد .

زین سرشو تکون داد, وسایلو پایین گزاشت, دستای لیامو بالا کشید و به میله بستش .

لیام گریه کرد " ددی نه ."

لبخند زین از بین رفت . سرشو کج کرد و به پسر گریون رو بع روش نگاه کرد . " من دوسش دارم " با خودش گفت .

سرشو تکون داد " این برا مصلحت خودشه ."

" بیبی, گریه نکن . نمیکشمش, قول میدم . فقط اون تو میمونه باشه ؟" زین بش اطمینان داد و به آرومی گونه هاشو نوازش کرد .

" من متا-متاسفم ." سکسکه کرد .

" میدونم کیتن , میدونم ."

زین با خودش تو جدال بود . باید اینکارو میکرد ؟ نباید میکرد ؟ قول داد که نکشش و نمیکشش .

زین دوباره هوکو برداشت, دور لیام , که تازه آروم شده بود , چرخید . دستشو بالای رونای لیام گزاشت .

دستاشو دور باکسر لیام گزاشت و تا مچ پاش پایین کشیدش . پاهاشو به نرمی بوسید, هوکو رو سوراخش فشار داد و وقتی به راحتی داخل رفت لبشو گاز گرفت .

از لیام صدایی درنیومد . چشماش نیمه بسته بود و دندوناشو رو هم فشار میداد . کاملا ساکت بود . صدای زین که تشویقش میکردو شنید .

" عالیه بیبی . ددی بهت افتخار میکنه, خیلی خوبه ." و پیشونیشو بوسید .

لیام از الان نفس نفس میزد و عرق کرده بود . سعی میکرد به جای چیزی که توش بود رو زین تمرکز کنه .

زین شلاقو برداشت ...

لیام با لرز نفسشو بیرون داد " لطفا ..."

_____

از قسمت بعد ترجمه منه پس اگه یکم طرز نوشتنمون فرق داشت زیاد دقت نکنین😐
داستان اصلی 32 چپتره ...
و توی داستان اصلی الان چپتر 17 نه 19، دلیلشم اینه که چپتر یک طولانی بود واسه همین مترجمش دوقسمتش کرد ... و اگه یادتون بیاد قسمت 10 کوتاه بود😮
از مترجم اصلیش واقعا معذرت میخام .
خیلی کارم طولانی میشد اگه از اول ترجمه میکردم 😑
لاو یو بیبی فرام اوری ور🍃💫

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now