_.2._

9.1K 953 96
                                    


لیام با یه ناله از خواب بیدار شد . سرش درد میکرد

چشماشو باریک کرده به نور عادت کنه و چند ثانیه بعد دوباره بازش کرد .

انتظار داشت وقتی چشماشو باز میکنه سقفو ببینه ولی بجاش با جلوه دیگه ای از تاریکی مواجه شد .

نور کمی که از زیر در میومد توجهشو جلب کرد
ولی اونقدری نبود که اتاقو روشن کنه .

تو یه لحظه سیلی از خاطرات به سرش هجوم اورد . داشت میدویید . نه, دنبالش کرده بودن . گرفتنش ... و الانم همونجاست .

فهمید که یه جایی به همون مردست . اون بطور غیر قابله انکاری خوشتیپ بود .

شاید بتونه یه راه فرار پیدا کنه ؟ اگرچه اتاق خیلی تاریک بود . باید ریسک میکرد و میرفت سمت در ؟

خاست بشینه ولی نتونست چون دستاش بالایه سرش بسته شده بودن .

با تمام زورش کشیدشون . طناب به مچ دستش ساییده شد و باعث شد بسوزه . از شدت درد به خودش لرزید .

الان دیگه کاملن آسیب پزیر بود . شما اگه جایه اون بودین اینجوری نمیشدین ؟ تو خونه یه غریبه . ندونین که چی قراره پیش بیاد . ممکنه بمیره ؟ یه قتله بی رحمانه بخاطره خواسته هایه جنسیه یکی دیگه ؟

شاید اگه داد بزنه کسی صداشو بشنوه . همسایه ها ؟ البته اگه همسایه ای داشته باشه .

چه ایده احمقانه ای .

" کمک " صداش گرفته بود و خشن بود . سرفه کرد تا صداش صاف شه و دوباره امتحان کرد .

" یکی کمک کنه ." صداش زیاد بلند نبود ولی تو اتاق اکو پیدا کرد . کلمات به دیوار خوردن و تکرار شدن .

چند دقیقه ای گذشت و تنها صدایی که شنیده میشد صدایه نفسا و فریادایه لیام بود که تلاش میکرد خودشو آزاد کنه . تا اینکه با صدایی که از در اومد از جاش پرید .

لیام عصبی شد . دلپیچه گرفت و احساس مریضی کرد . باید وانمود میکرد که خوابه ؟

لیام بخاطره این فکره مسخرش سرشو تکون داد . کلی سروصدا کرد و کمک خاست . معلومه که مرده فهمیده بود که بیداره .

بجاش فقط به نوری که از جایی که حدس میزد در باشه میومد زل زد, و لرزید وقتی دو تا سایه دید . باید پاهایه مرد باشه .

نمیتونست چشماشو از اونجا برداره و با هر ثانیه ای که میگزشت ترسش بیشتر میشد .

اون داشت چیکار میکرد ؟ چرا همینجوری اونور وایساده بود ؟

بعد از چند لحظه صدایه کلیک در تو اتاق پیچید و در باز شد . نور بیشتری وارد اتاق شد .

لیام مجبور شد بخاطره نور چشماشو ببنده چون بش عادت نداشتن . صدایه یه خنده نخودی رو شنید و پشتش همون لحجه بردفوردی .

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now