«لیسا...من حتی اگر باهم دعوا میکردیم هم از اینکه باهم حرف میزدیم خوشحال بودم،من از کسی خوشم اومده بود که خیلی سر سخته...توی مشکلاتش غرق شده و دنیا رو نمیبینه،زمان برای تو متوقف شده بود...خودت حرف نمیزدی و حتی نذاشتی منم بهت بگم که دوستت دارم.»جلوتر رفت و آروم دستاشو دور بدنش گذاشت و بغلش کرد و جمله اخرشو گفت:
«تو خودتو از زندگیت پاک کردی،من مجبورت کردم چون باید اینجوری میشد تا به یاد بیاری»
هق هق آرومش داخل پیراهن سفیدش خفه میشد و مشت شدن دستاش روی لبه های کت جونگکوک باعث شد بهش نزدیک تر بشه و سرشو به سمت مخالف چرخوند و سرشو روی سینش و بازوش گذاشت.
جونگکوک کنار گوشش زمزمه کرد:
«تقصیر تو نبود...هیچ کدومش تقصیر تو نبود پس دیگه هیچوقت خودتو مقصر ندون»
________________
به کارتی که جلوش گرفته بود نگاهی کرد و گفت:
«چرا پسش میدی؟!»
لیسا دماغشو بالا کشید:
«نمیخوام ازت پولی بگیرم»
اینبار با تعجب بیشتری جواب داد:
«چرا؟!»
لیسا به در ساختمون نگاه کرد و دستشو روی دستگیره گذاشت:
«چون به اینجور روابط هیچ علاقه ای ندارم و دیگه مجبورم باشم انجامش نمیدم»
لیسا پیاده شد و جونگکوک هل شده دنبالش پیدا شد و گفت:
«همینجوری میری؟؟ ولی هنوز یه قرارمون مونده!»
لیسا برگشت و بهش خیره شد که از ته دلش داد زده بود و در حالی که صدا میکشید گفت:
«هیششششش...چرا داد میزنی!خب مونده دیگه!»
جونگکوک در ماشینو کامل بست و به طرفش رفت:
«پس چرا همینجوری داری میری!»
لیسا حرفی نزد و منتظر شد تا بهش برسه و تا وقتی که روبروش قرار گرفت بهش چشم دوخته بود...
پاکتی رو جلوش گرفت و به دستش داد که لیسا گیج گفت:
«این چیه؟!»
به سمت ماشین رفت و در حالی که لبخند بزرگی داشت جواب داد:
«قرار سوم»
سوار شد و بوق زد تا لیسا رو متوجه منظورش کنه،لیسا بهش خیره شد که با دست به در اشاره کرد.
آهی کشید و از تاسف سر تکون داد و به سمت پله ها رفت،واقعا جونگکوکه جدید رو نمیفهمید!
______________
«اومو!واقعا؟؟»
رزی با تعجب گفت و به لیسا چشم دوخت که شلوار خرگوشی مانندش رو به زور وقتی روی یک پا ایستاده بود و تلو تلو میخورد تنش میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/320680185-288-k790909.jpg)
YOU ARE READING
After
Fanfiction◉ نام فن فیک: #بعد_از ◉ ژانر: رمنس_درام_مادلینگ • ◉خلاصه : چرا رهام کردی؟ بهت گفته بودم که دیوانه وار عاشقتم...من بعد از تو دیگه خود قبلیم نشدم! قسمتی از فیک : با حرص نفسشو بیرون داد -«رزی ول کن دستمو...بزار با خوشی از هم خداحافظی کنیم» فقط سرمو به...