part45

392 62 24
                                    


«لیسا...من حتی اگر باهم دعوا میکردیم هم از اینکه باهم حرف می‌زدیم خوشحال بودم،من از کسی خوشم اومده بود که خیلی سر سخته...توی مشکلاتش غرق شده و دنیا رو نمیبینه،زمان برای تو متوقف شده بود...خودت حرف نمیزدی و حتی نذاشتی منم بهت بگم که دوستت دارم.»

جلوتر رفت و آروم دستاشو دور بدنش گذاشت و بغلش کرد و جمله اخرشو گفت:

«تو خودتو از زندگیت پاک کردی،من مجبورت کردم چون باید اینجوری میشد تا به یاد بیاری»

هق هق آرومش داخل پیراهن سفیدش خفه میشد و مشت شدن دستاش روی لبه های کت جونگکوک باعث شد بهش نزدیک تر بشه و سرشو به سمت مخالف چرخوند و سرشو روی سینش و بازوش گذاشت.

جونگکوک کنار گوشش زمزمه کرد:

«تقصیر تو نبود...هیچ کدومش تقصیر تو نبود پس دیگه هیچوقت خودتو مقصر ندون»

________________

به کارتی که جلوش گرفته بود نگاهی کرد و گفت:

«چرا پسش میدی؟!»

لیسا دماغشو بالا کشید:

«نمیخوام ازت پولی بگیرم»

اینبار با تعجب بیشتری جواب داد:

«چرا؟!»

لیسا به در ساختمون نگاه کرد و دستشو روی دستگیره گذاشت:

«چون به اینجور روابط هیچ علاقه ای ندارم و دیگه مجبورم باشم انجامش نمیدم»

لیسا پیاده شد و جونگکوک هل شده دنبالش پیدا شد و گفت:

«همینجوری میری؟؟ ولی هنوز یه قرارمون مونده!»

لیسا برگشت و بهش خیره شد که از ته دلش داد زده بود و در حالی که صدا میکشید گفت:

«هیششششش...چرا داد میزنی!خب مونده دیگه!»

جونگکوک در ماشینو کامل بست و به طرفش رفت:

«پس چرا همینجوری داری میری!»

لیسا حرفی نزد و منتظر شد تا بهش برسه و تا وقتی که روبروش قرار گرفت بهش چشم دوخته بود...

پاکتی رو جلوش گرفت و به دستش داد که لیسا گیج گفت:

«این چیه؟!»

به سمت ماشین رفت و در حالی که لبخند بزرگی داشت جواب داد:

«قرار سوم»

سوار شد و بوق زد تا لیسا رو متوجه منظورش کنه،لیسا بهش خیره شد که با دست به در اشاره کرد.

آهی کشید و از تاسف سر تکون داد و به سمت پله ها رفت،واقعا جونگکوکه جدید رو نمی‌فهمید!

______________

«اومو!واقعا؟؟»

رزی با تعجب گفت و به لیسا چشم دوخت که شلوار خرگوشی مانندش رو به زور وقتی روی یک پا ایستاده بود و تلو تلو میخورد تنش میکرد...

AfterWhere stories live. Discover now