part13

268 53 20
                                    


لیسا زیر چشمی به رزی که ساکت و آروم با غذاش ور میرفت و لیا که با خوشحالی پاستا های شکل دار رو با سس خامه و شیری که رزی درست کرده بود رو میخورد نگاه کرد و چنگالشو محکم و یکدفعه ای صاف توی ظرفش کوبید و با دهن پر در حالی که یکی از پاهاشو روی صندلی کنار بدنش جمع کرده بود و ارنجش ازش آویزون بود داد زد:

«از صبح چه مرگت شده؟!!!!»

رزی با دادش جا خورد و چنگال از دستش ول شد و با صدا تو ظرفش افتاد،به مدل نشستن لیسا که انگار فقط یه سیبیل برای خلافکار بودن کم داشت نگاه کرد و ابروهاش به هم نزدیک شد:

«چرا الکی داد میزنی!»


به لیا که غذاشو تموم کرده بود و ریلکس از دعوا های همیشگی رزی و لیسا بشقابشو توی سینک میذاشت نگاه کرد و گفت:

«به نفعته خودتو نزنی به خواب،بعد از خوابیدن لیا میام سراغت لیسا شی!»

«ویییی،چقدر ترسناک»

لیسا گفت و در حالی که چنگالشو از تو غذاش میکشید بیرون دسته بزرگی از پاستا رو توی دهنش گذاشت و شروع به جوییدن کرد و به چشم غره رزی توجهی نکرد.


_____________

لیسا شبکه تلویزیونو عوض کرد گازی به ملون روی چنگالش زد و رزی از اتاق لیا بیرون اومد و کنارش نشست،نگاهی بهش کرد و گفت:

«میشنوم.»

رزی آب دهنشو قورت داد و کمی جا به جا شد و آروم گفت:

«جیمین برگشته»

«چی؟!»

لیسا شروع به سرفه کرد و بدون اینکه بتونه درست میوه رو قورت بده در حالی که داشت خفه میشد به سمت میز خم شد و آبی برای خودش ریخت و سرکشید:

«یا دیوونه شدی؟چرا این خبر رو اینجوری میگی!خفه میشدم چی؟»

رزی ساکت بهش خیره بود و آروم زمزمه کرد:

«چیکار کنم لیسا....»
لیسا گیج به رزی نگاه کرد و چند بار پلک زد تازه داشت به معنی حرفی که زده بود فکر میکرد...به در اتاق لیا نگاه کرد و گفت:

«الان چی میشه؟»

رزی مستقیم نگاهش کرد که به طرز خیلی غیر عادی ناراحت و آروم بنظر میومد و چشم های پر اشکشو بهش دوخت...

خودش هم نمیدونست الان چه اتفاقی میوفته ولی هر جور شده بود خودش و دخترشو ازش دور نگه می‌داشت.

_________________

صدای زنگ در خونه باعث شد نگاهشو از صورت غرق در خواب لیا بگیره و به سمت در رفت،رزی همراه لیا تازه از مهد برگشته بود و لیا انقدر خسته بود که وسط روز خوابیده بود.


AfterWhere stories live. Discover now