part26

309 52 7
                                    

با زنگ موبایلش قدم هاشو بلند تر برداشت و وارد اتاقش شد،تازه از حموم برگشته بود،رزی موهاشو براش شسته بود و کمکش کرده بود...

حالش نسبتا خوب بود فقط باید یجوری دوباره رزی رو مشغول میکرد و برای چکاب به بیمارستان می‌رفت و همه چیو بی سروصدا تموم میکرد مثل همیشه...

بعد از دو روز آثار زخم کف دستش مونده بود و چسب زخم پهنی روش بود.

دو روزی که هیچ کسی در خونشون رو غیر از سهون نزده بود...یجورایی اگر توی خواب هم یکی سراغش میومد تعجب نمی‌کرد و انتظارشو داشت...

گوشی رو از شارژ درآورد و تماس شماره شرکت رو جواب داد:

«الو؟؟»

«سلام از شرکت تماس میگیرم خانم مانوبان.»

«بله بفرمایید»

«کارت دعوت مراسم سالگرد شرکت بدستتون نرسیده چون شما چند روزه مرخصی هستید،کارت شما دست ماست پس اسمتون رو جز مهمان های ویژه می‌نویسم که با گفتن اسمتون وارد بشید.»

لیسا با ابروهای بالا رفته چند بار پلک زد و روی تخت نشست و گفت:

«عا سالگرد...امروز یکشنبه اس؟»

«بله یکشنبه اس،ساعت شش تشریف بیارید،ادرس رو براتون میفرستم.»

«ممنون»

گوشی رو قطع کرد و با تعجب به رزی که از جلوی در نگاهش میکرد خیره شد و گفت:

«همه شرکت ها برای دعوت یه منشی به مهمونی شرکت،انقدر پیگیری میکنن؟»

رزی تک خندی زد و حوله کوچیک موهاشو به سمتش پرت کرد و گفت:

«میخوای بری؟»

«نمیدونم...به هر حال من قبلا گفتم که استفعا میدم»

رزی سریع به سمت لیسا چرخید و بلند گفت:

«چی گفتی؟!!!»

«چرا اینجوری میکنی،گفتم که باید از اینجا بریم،با سهون یا هر کسی ازدواج کنی هم باید همه آدرسامونو عوض کنیم محض احتیاط»

رزی نفسشو با صدا بیرون داد و از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق خودش شد که اینبار گوشی اون لرزید و صدای پیامش اومد.

لیسا کنجکاو جلو تر رفت و کلشو کرد توی گوشی رزی و گفت:

«سهونه؟چی گفتههه؟»

رزی پیشونیش رو به عقب هل داد:

«بزار خودم بخونم،تا به توام بگم فضولچه!»

«اه خیلیه خب زود بخون دارم میمیرم از فضولی»

برای رزی پیام روی صفحه آنچنان خوشحال کننده نبود ولی نمیتونست احساساتش رو نشون بده،این تنها راهی بود که داشت و باید اول و آخر از این فرصت استفاده میکرد،حتی اگر عاشق سهون نبود میتونست باهاش کنار بیاد...

AfterWhere stories live. Discover now