part41

314 69 51
                                    

دستش که روی هوا مونده بود پایین اومد و چاپستیکو روی بشقاب کوچیکی که جلوش بود گذاشت و گفت:

«اینو به عنوان اولین سوال باید جواب بدم؟»

جونگکوک شونه ای بالا انداخت و لقمه دیگه ای داخل دهنش گذاشت:

«صادقانه!»

هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که صدای لیسا باعث شد چیز دیگه ای نگه:

«میخوان منو پیدا کنن،شش هفت سالی میشه که دنبالمن!»

جونگکوک اخم کمرنگی بین ابروهاش اومد و چشم هاش نشون از منتظر بودنش برای توضیح بیشتر رو میداد.

هفت ساله داره تعقیب میشه؟؟

این جمله اصلا توی ذهنش منطق نداشت،یعنی چی؟

لیسا ادامه داد:

«شوهر سابق خواهرمه ، کسی که اون آدما رو می‌فرسته و مدام دنبالمه»

هر چی بیشتر میگفت،جونگکوک بیشتر گیج میشد.‌..

لیسا خنده کوچیکی کرد و دستشو جلوی دهنش گرفت:

«شوهره خودم بود کمتر مسخره میشد نه؟»

جونگکوک با اینکه اخمو بود ولی با شک پرسید:

«شوهره سابقش؟»

لیسا تیکه ای از گوشت هایی که کم کم دیگه داشتن میسوختن برداشت:

«دارن می‌سوزن!»

«خواهرت...»

لیسا مستقیم نگاهش کرد و وسط حرفش جواب داد:

«قرار بود یدونه سوال بپرسی!»

جونگکوک چیزی نگفت و ساکت به گوشت های تیکه شده توی بشقاب نگاه کرد و توی فکر رفت...

واقعا اگر شوهره خودش بود کمتر مسخره میشد!

__________________

چنگالش رو توی اولین تیکه جدا شده گوشت از استیک زغالی جلوش فرو برد و به زور توی دهنش گذاشت و توی سکوت وحشتناکی که همه عمارت رو گرفته بود به غذا خوردن سر میز بزرگ ولی با جمعیت کوچیک ادامه داد.

تقریبا همه کسایی که دور میز بودن الان حتما اگر میتونستن به چاقو های تو دستشون به چند قسمت نامساوی تقسیمش میکردن!

خسته از نگاه های روش،بعد اولین تیکه چنگال و چاقوش رو کنار بشقابش رها کرد و سرشو بالا آورد:

«اینجا جمع شدیم در مورد دختر من صحبت کنیم درسته؟»

با حرفش همه نگاه ها روش ثابت شد و پدرش که در راس میز نشسته بود با صدای بلندی گفت:

«پارک جیمین!»

نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد و جواب داد:

AfterWhere stories live. Discover now