part17

276 52 24
                                    

_جونگکوک؟

_هیونگ!

جونگکوک که هنوز داخل اتاقک دستشویی ایستاده بود با تعجب به جیمین و صورت خیسش که ازش آب چکه میکرد خیره بود و دوباره گفت:

«اینجا چیکار میکنی!چیزی شده؟!»

جیمین با سر رد کرد:

«نه،نه...فقط سر راهم داشتم از اینجا رد میشدم و یکی از دوستام اینجاست،گفتم بهش سر بزنم...»

جونگکوک به معنای فهمیدن سری تکون داد که ایندفعه جیمین با سوالش باعث هول شدنش شد:

«تو اینجا چیکار میکردی؟!»

جونگکوک دستمالی از دستمال های حوله ای بیرون کشید و در حالی که دستاشو خشک میکرد گفت:

«منم اومدم دوستمو ببینم...مثل اینکه حالش خوب نبوده چند روزی...»


از طرز حرف زدنشون به راحتی میتونستن بفهمن که هر دو فقط از جواب دادن طفره رفتن و دروغ گفتند،از اونجایی که هر دو توی حس و حال خوبی نبودن پا پیچ هم نشدن و جیمین زودتر از دستشویی بیرون اومد و از بیمارستان بیرون اومد.


پشت فرمون که نشست،بعد چند ثانیه در سکوت خیره شدن به آرم وسط فرمون و یاد آوری سهون و رزی توی اتاق دستش مشت شد...


سهون هنوز هم مثل قبل بود،با اینکه اشناییت آنچنانی باهم نداشتن ولی یه زمانی دوست پسر مینا بود و اون هم جز کسایی بود که از جدایی اونا و شکستن رزی لذت برده بود!

چطور باور میکرد رزی رو نمی‌شناسه و حالا ازش خوشش اومده؟!

هر چند با این موافق بود که رزی الان با رزی که قبلا میشناستش زمین تا آسمون فرق کرده...اون دختری که برای دیدنش توی هوای سرد جلوی در عمارتش به نگهبان التماس کرده بود با دختری که با نگاه وحشی به لنز دوربین خیره میشد خیلی فرق داشت...

موهاشو کلافه به هم ریخت و دست مشت شدش رو اول آروم و دفعات بعد محکم تر روی فرمون کوبید تا حرصش خالی بشه ولی بدتر شد،گر گرفته بود.

لئورا داشت مقدمات جشن عروسی رو آماده میکرد تا سه هفته دیگه برگزارش کنن و اون اینجا داشت به کسی که سال ها پیش رهاش کرده بود فکر میکرد!

بی توجه به درد دستش،استارت زد و از پارکینگ بیرون اومد...

___________

پلاستیک بطری های کوچیک آبمیوهای توی دستشو به اون یکی دستش داد و با قدم های آهسته شروع به راه رفتن کرد و از کافه کوچیک بیمارستان بیرون اومد تا به سمت آسانسور بره،اصلا نمیدونست چرا هنوز اینجاست،الان پنج ساعت گذشته بود و جونگکوک هنوز توی بیمارستان میچرخید!

AfterWhere stories live. Discover now