part37

204 58 44
                                    

دستشو روی سرش فشار داد و در حالی که به لیا که بی وقفه گریه میکرد خیره شده بود چشماشو بست و نمی‌خواست دیگه ذره ای توی خونه بمونه ولی جایی هم برای رفتن نداشت.

لیسا سعی بر آروم کردنش داشت ولی همچنان موفق نبود و لیا فقط توی بغل لیسا نشسته بود و پیراهنش رو توی مشتش گرفته بود و گریه میکرد.

آروم از روی صندلی بلند شد و به سمت لیسا رفت و گفت:

«گوشیت کجاست؟»

لیسا گیج نگاهش کرد و بی حرف به اتاق اشاره کرد.
گوشی میخواست چیکار کنه این وسط؟

لیا تک نفره واسه خودش عذاداری باشکوهی ترتیب داده بود و رزی این وسط دنبال گوشی میگشت؟

اصلا چرا گوشیو درست نمی‌کرد!

رزی گوشی لیسا رو از روی تختش برداشت و شماره جیمین رو پیدا کرد...

چند ثانیه به اسمش خیره موند و بلاخره لمسش کرد و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.

بعد از چندین بوق صدای آشنا توی اتاق پیچید:

«الو؟»

همزمان که از اتاق بیرون میومد جواب داد:

«الان کجایی؟!»

جیمین لحنش تغییر کرد:

«چه یونگ؟یعنی چی کجام؟! دوباره چیزی شده؟؟»

لیا به محض شنیدن صدای جیمین ساکت شده بود و با چشم های خیس و قرمز به رزی که گوشی به دست به دخترک خیره شده بود نگاه میکرد:

«تو به لیا گفتی که پدرشی؟»

«چی؟»

جیمین گفت و با صدایی که خنده توش موج میزد ادامه داد:

«دستم انداختی یا چی؟من همین الان از اداره پلیس بیرون اومدم برای قضیه اون روز و اصلا حوصله...»

«گریه می‌کنه!»

چه یونگ بلند گفت و چشماشو بست؛نفس گرفت و ادامه داد:

«لیا بهونه تورو میگیره و اصرار داره که ببینتت!بیشتر از این نمیتونم پس همین الان هر جا هستی بیا اینجا و این قضیه رو تمومش کنیم.»

جیمین با صدای بلند و جوری که انگار واقعا تعجب کرده باشه تکرار کرد:

«تمومش کنیم؟؟چی رو؟یاا پارک...»

قبل از اینکه حرفش تموم شه رزی قطع کرد و گوشیو روی کاناپه پرت کرد و زمزمه کرد:

«مامان برات تمومش می‌کنه،دیگه لازم نیست گریه کنی»

لیسا شوکه از اتفاقات سریع و بی منطقی که جلوش افتاده بود با چشم های گرد به رزی خیره بود تا وقتی که بره تو اتاقش و درو ببنده...

چه یونگ چش شده بود؟مثل بچه ها رفتار میکرد!
احساس میکرد به قدری کم طاقت و بچگانه رفتار کرده بود که انگار لیا بود نه مادرش!

AfterWhere stories live. Discover now