دستشو روی سرش فشار داد و در حالی که به لیا که بی وقفه گریه میکرد خیره شده بود چشماشو بست و نمیخواست دیگه ذره ای توی خونه بمونه ولی جایی هم برای رفتن نداشت.
لیسا سعی بر آروم کردنش داشت ولی همچنان موفق نبود و لیا فقط توی بغل لیسا نشسته بود و پیراهنش رو توی مشتش گرفته بود و گریه میکرد.
آروم از روی صندلی بلند شد و به سمت لیسا رفت و گفت:
«گوشیت کجاست؟»
لیسا گیج نگاهش کرد و بی حرف به اتاق اشاره کرد.
گوشی میخواست چیکار کنه این وسط؟لیا تک نفره واسه خودش عذاداری باشکوهی ترتیب داده بود و رزی این وسط دنبال گوشی میگشت؟
اصلا چرا گوشیو درست نمیکرد!
رزی گوشی لیسا رو از روی تختش برداشت و شماره جیمین رو پیدا کرد...
چند ثانیه به اسمش خیره موند و بلاخره لمسش کرد و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.
بعد از چندین بوق صدای آشنا توی اتاق پیچید:
«الو؟»
همزمان که از اتاق بیرون میومد جواب داد:
«الان کجایی؟!»
جیمین لحنش تغییر کرد:
«چه یونگ؟یعنی چی کجام؟! دوباره چیزی شده؟؟»
لیا به محض شنیدن صدای جیمین ساکت شده بود و با چشم های خیس و قرمز به رزی که گوشی به دست به دخترک خیره شده بود نگاه میکرد:
«تو به لیا گفتی که پدرشی؟»
«چی؟»
جیمین گفت و با صدایی که خنده توش موج میزد ادامه داد:
«دستم انداختی یا چی؟من همین الان از اداره پلیس بیرون اومدم برای قضیه اون روز و اصلا حوصله...»
«گریه میکنه!»
چه یونگ بلند گفت و چشماشو بست؛نفس گرفت و ادامه داد:
«لیا بهونه تورو میگیره و اصرار داره که ببینتت!بیشتر از این نمیتونم پس همین الان هر جا هستی بیا اینجا و این قضیه رو تمومش کنیم.»
جیمین با صدای بلند و جوری که انگار واقعا تعجب کرده باشه تکرار کرد:
«تمومش کنیم؟؟چی رو؟یاا پارک...»
قبل از اینکه حرفش تموم شه رزی قطع کرد و گوشیو روی کاناپه پرت کرد و زمزمه کرد:
«مامان برات تمومش میکنه،دیگه لازم نیست گریه کنی»
لیسا شوکه از اتفاقات سریع و بی منطقی که جلوش افتاده بود با چشم های گرد به رزی خیره بود تا وقتی که بره تو اتاقش و درو ببنده...
چه یونگ چش شده بود؟مثل بچه ها رفتار میکرد!
احساس میکرد به قدری کم طاقت و بچگانه رفتار کرده بود که انگار لیا بود نه مادرش!
![](https://img.wattpad.com/cover/320680185-288-k790909.jpg)
YOU ARE READING
After
Fanfiction◉ نام فن فیک: #بعد_از ◉ ژانر: رمنس_درام_مادلینگ • ◉خلاصه : چرا رهام کردی؟ بهت گفته بودم که دیوانه وار عاشقتم...من بعد از تو دیگه خود قبلیم نشدم! قسمتی از فیک : با حرص نفسشو بیرون داد -«رزی ول کن دستمو...بزار با خوشی از هم خداحافظی کنیم» فقط سرمو به...