part23

283 50 30
                                    

نگاهی به ساختمونی که جلوش ایستاده بود کرد و بعد به پرونده لیسا که توی دستش بود خیره شد...

اگر هنوز باهم زندگی کنن به این معنی بود که آدرس رزی هم همینه ولی اگر از هم جدا شده باشن،لیسا حتما می‌دونه رزی کجاست!

جونگکوک داخل ماشین به جیمین که بی حرکت سرجاش ایستاده بود خیره شده بود و قصد نداشت پیاده بشه...

نمیتونست الان با لیسا روبرو بشه،نمیدونست لیسا دقیقا چه نقشی براش داره ولی براش فرق میکرد،یه کارمند ساده که از سر اجبار استخدامش کرده و انقدر زبونش درازه که جونگکوک هم از پسش بر نمیاد!

حالا هم صمیمی ترین دوست کسی که جیمین با بی رحمی ترکش کرده و حالا فهمیده که ازش بچه داره....

جیمین نفس عمیقی کشید و قدم های نامنظم و بلندی به طرف ساختمون دو طبقه برداشت و جلوتر رفت که در توسط خانم سالخورده ای باز شد که بنظر اعصبانی میومد و از کنار جیمین رد شد و وارد خیابون شد،به رفتنش نگاه نکرد و حالا که در باز بود،داخل رفت و پله های طبقه اول رو رد کرد و به پله های طبقه دوم که رسید از داخل راه رو میتونست صدا های بلند داخل خونه رو بشنوه و میتونست کامل تشخیص بده که صدا ها متعلق به چه کسانی هستن!

«بهت گفتم پیدامون میکنن،بهت گفتم باید از اینجا بریم ولی گوش نکردی،حالا میخوایم چیکار کنیم؟؟»

لیسا بود که با داد این حرف رو گفته بود و رزی که در جوابش داد زد:

«بارها گفتم که من نمیتونم سهون رو ول کنم!!!میخوای از گشنگی بمیریم؟؟اگر از اینجا بریم دیگه نمی‌تونم همچین کاری پیدا کنم لیسا!»

داشتن از چی حرف میزدن؟؟

یجوری داد میزدن که جیمین از توی راهرو طبقه پایینی هم میتونست حس کنه که گلوشون داره تمام اعصبانیتشونو خالی می‌کنه!

قدم جلو گذاشت و پله هارو کامل بالا اومد و حالا میتونست تنها دری که توی طبقه دوم بود رو ببینه که صدا ها از اونجا میاد....البته در تنها چیزی نبود که توجهشو جلب کرده بود چون جسم کوچیکی که کنار در و به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود و در حالی که پاهاشو جمع‌ کرده بود و سرش پایین بود همه حواسشو گرفته بود.

ضربان قلبش بی نهایت بالا رفته بود و بهش خیره شده بود...

دیگه صدا های بلند خونه رو نمی‌شنید،لیا درست روبروی چشماش بود و جیمین نمیدونست چطور باید واکنش بده....

فقط باید می‌رفت و بهش میگفت که پدرشه؟

شاید این بهترین راه بود تا خودشو خلاص کنه!

پاهاش جلو میرفتن و قدم ها پشت هم برداشته میشدن،جلوی پاهای کوچیک و برهنه دختر بچه ی ریز نقش ایستاد...

AfterWhere stories live. Discover now