part10

344 58 15
                                    

راوی:

کار جدیدشو به عنوان دستیار منشی شرکت شروع کرده بود

منشی؛منشی شرکت!

به هرکی میگفتی که همچین شغلی داری ، قطعا بهت میخندید ولی برای لیسا تو اون شرایط حداقل بهتر از هیچی بود...سرش به کار جدیدش بود که جونگکوک از دفترش بیرون اومد و رو به اون دو نفر گفت :

« دنبالم بیاید...باید طرح های زمستونه رو ببینم»

لیسا طوری که جونگکوک نبینه ، دهنشو کج کرد و اداشو دراورد

« بیاید دنبالم...مرتیکه»

پشت سر اونا ، طبقه دوم رفت...با حیرت به اطرافش نگاه میکرد...اونجا پر از لباس با طرح های مختلف بود...

«کل طراحی لباس های زمستونی تموم شده؟»

یری که منشی شرکت بود جوابشو داد:

« بله آقا»

لیسا بی هوا بین حرفشون پرید:

« از الان طراح های زمستونی رو می کشین؟ احیانا یکمی زود نیست؟»

کوک یه تای ابروشو بالا انداخت و به سمت لیسا برگشت ولی خطاب به یری گفت :

« منشیت نمیدونه که نباید درباره چیزی که نمیدونه ، اظهار نظر کنه؟»

لیسا خواست چیزی بگه که یری مانعش شد:

« ببخشید رئیس...دیگه تکرار نمیشه»

لیسا چشم غره ای رفت که جونگکوک ادامه داد:

« به بخش پخش محصولات شرکت بگو ، پخش لباسای تابستونی رو متوقف کنه»

« ولی هنوز که تابستون تموم نشده؟»

شت!

دوباره بی هوا اظهار نظر کرده بود...جونگکوک عصبی برگشت و با حرص لب زد:

« خانم اوه...فکر کنم علاوه بر اینکه منشیت ذاتا مشکل کم فهمی داره ، دچار آلزایمر و کم شنوایی شدید هم هست!»

صبرش دیگه سر اومده بود...باید جواب جونگکوک رو میداد وگرنه احساس خفگی می کرد!

« محض اطلاعتون من هم خوب میشنوم هم حافظه خوبی دارم»

یری با تعجب به فاصله اون دوتا که هر لحظه کمتر میشد نگاه میکرد...کوک یه قدم نزدیک تر شد و تو صورتش بم زمزمه کرد:

« پس برای تویی که هم خوب میشنوی هم خوب یادت میمونه ، جابه جا کردن 100 تا پارچه بین طبقه دوم تا ششم کاری نداره!»

____________________

به سختی خودش رو با پارچه های توی دستش از پله ها بالا می کشید...دست کم 20 دفعه  پارچه ها رو بین طبقه دوم تا ششم با پاشنه های 8 سانتی جابه جا کرده بود...همونطوری که روی پله ها می خزید به
رئیس جدیدش و اون آسانسور خراب ، لعنت میفرستاد...هرچند حتی اگه آسانسور سالمم بود ، بعد اتفاق امروز صبح ، جرعت سوار شدنش رو نداشت!

AfterWhere stories live. Discover now