راوی:
کار جدیدشو به عنوان دستیار منشی شرکت شروع کرده بود
منشی؛منشی شرکت!
به هرکی میگفتی که همچین شغلی داری ، قطعا بهت میخندید ولی برای لیسا تو اون شرایط حداقل بهتر از هیچی بود...سرش به کار جدیدش بود که جونگکوک از دفترش بیرون اومد و رو به اون دو نفر گفت :
« دنبالم بیاید...باید طرح های زمستونه رو ببینم»
لیسا طوری که جونگکوک نبینه ، دهنشو کج کرد و اداشو دراورد
« بیاید دنبالم...مرتیکه»
پشت سر اونا ، طبقه دوم رفت...با حیرت به اطرافش نگاه میکرد...اونجا پر از لباس با طرح های مختلف بود...
«کل طراحی لباس های زمستونی تموم شده؟»
یری که منشی شرکت بود جوابشو داد:
« بله آقا»
لیسا بی هوا بین حرفشون پرید:
« از الان طراح های زمستونی رو می کشین؟ احیانا یکمی زود نیست؟»
کوک یه تای ابروشو بالا انداخت و به سمت لیسا برگشت ولی خطاب به یری گفت :
« منشیت نمیدونه که نباید درباره چیزی که نمیدونه ، اظهار نظر کنه؟»
لیسا خواست چیزی بگه که یری مانعش شد:
« ببخشید رئیس...دیگه تکرار نمیشه»
لیسا چشم غره ای رفت که جونگکوک ادامه داد:
« به بخش پخش محصولات شرکت بگو ، پخش لباسای تابستونی رو متوقف کنه»
« ولی هنوز که تابستون تموم نشده؟»
شت!
دوباره بی هوا اظهار نظر کرده بود...جونگکوک عصبی برگشت و با حرص لب زد:
« خانم اوه...فکر کنم علاوه بر اینکه منشیت ذاتا مشکل کم فهمی داره ، دچار آلزایمر و کم شنوایی شدید هم هست!»
صبرش دیگه سر اومده بود...باید جواب جونگکوک رو میداد وگرنه احساس خفگی می کرد!
« محض اطلاعتون من هم خوب میشنوم هم حافظه خوبی دارم»
یری با تعجب به فاصله اون دوتا که هر لحظه کمتر میشد نگاه میکرد...کوک یه قدم نزدیک تر شد و تو صورتش بم زمزمه کرد:
« پس برای تویی که هم خوب میشنوی هم خوب یادت میمونه ، جابه جا کردن 100 تا پارچه بین طبقه دوم تا ششم کاری نداره!»
____________________
به سختی خودش رو با پارچه های توی دستش از پله ها بالا می کشید...دست کم 20 دفعه پارچه ها رو بین طبقه دوم تا ششم با پاشنه های 8 سانتی جابه جا کرده بود...همونطوری که روی پله ها می خزید به
رئیس جدیدش و اون آسانسور خراب ، لعنت میفرستاد...هرچند حتی اگه آسانسور سالمم بود ، بعد اتفاق امروز صبح ، جرعت سوار شدنش رو نداشت!
![](https://img.wattpad.com/cover/320680185-288-k790909.jpg)
YOU ARE READING
After
Fanfiction◉ نام فن فیک: #بعد_از ◉ ژانر: رمنس_درام_مادلینگ • ◉خلاصه : چرا رهام کردی؟ بهت گفته بودم که دیوانه وار عاشقتم...من بعد از تو دیگه خود قبلیم نشدم! قسمتی از فیک : با حرص نفسشو بیرون داد -«رزی ول کن دستمو...بزار با خوشی از هم خداحافظی کنیم» فقط سرمو به...