part5

307 61 30
                                    

راوی:

« 5/5 سال بعد »

«نمیشه یکم دیگه بمونیم ؟ آخه هنوز ماشین برقی سوار نشدیم»

لیسا در حالی که پشمکو دستش میداد رو به لیا گفت :

« حتی فکرشم نکن...اگه اون مامان خل و چلت بفهمه این دفعه هم مهد کودکت رو پیچوندیم و اومدیم شهر بازی ، جفتمون رو دار میزنه...باید قبل از اینکه مامانت برسه خونه ، برگردیم»

لیا که لب و لوچش آویزون شده بود و تو ذوقش خورده بود با لحن کشداری زمزمه کرد:

«لیسااااااااا...لیساااایاااا»

چشماشو ریز کرد :

« یااا بچه من همسن مامانتما...این مامانت مثل پرنسسا باهات رفتار کرده...ادب یاد نداده که»

« خب خاله...خاله خوبه؟ خالهههه...نمیشه مامانو یکم دیگه هم بپیچونیم ؟»

« الان داری خرم می کنی؟»

پوفی کشید و به قیافه مظلوم و چشمای درشت لیا خیره شد...

دلش نمی خواست دل یه بچه 5 ساله رو بشکونه!

« هوووف...باشه..ولی فقط یه وسیله...بعدش باید به سرعت نور برگردیم خونه...قول ؟»

لیا از شدت خوشحالی از چشماش ستاره میبارید :

«هوووووم قول»

______________________

کات...عالی!

با دقت مشغول دیدن عکس ها شد.

« فکر کنم این یکی ها بهتر از قبلیا هستن »

هیونا که مشغول ترمیم گریم رزی بود ، حرفشو تائید کرد

« در هر صورت تو فوق العاده ای »

خندش رو کنترل کرد و خجالت زده لب زد
« ممنونم از تعریفت...ولی من اونقدرا هم خوب نیستم»

هیونا با دقت تمام دوباره خط چشمش رو کشید و ادامه داد:

« جدی میگم...از وقتی مدل برند شرکت شدی ، فروشمون چند برابر و سهاممون هم زیاد شده...تقریبا از همه ی رقیبامون جلو زدیم»

چشمکی زد و به سهون که عقب تر ایستاه بود نگاه کرد

« تازه خاطرخواهات هم بیشتر شد رزی شی»

رزی از تو آینه به سهونی که با دقت بهش نگاه میکرد ، خیره شد...

چشماشو تو حدقه چرخوند و پوفی کشید :

« توهم نزن هیونا...اون فقط رئیسمه... فقط از رو نگاه کردن به همچین نتیجه ای رسیدی؟»

هیونا گریمشو تموم کرد و دهنی کج کرد :

« والا نگاه نمیکنه که...رسما با نگاهش قورتت میده»

________________

AfterWhere stories live. Discover now