part16

245 47 21
                                    

دستشو روی صورتش گذاشت و سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره،چرا دقیقا همین الان که باید این همه تجهیزات برای فیلم برداری آوردن و ست هارو ساختن و همه چی حاضره باید این اتفاق براش میوفتاد؟

چون لیسا جواب نداده بود،مربی مهد کودک به رزی زنگ زده بود با اینکه توی فرم ثبت نامش شماره رزی اولویت دوم بود و لیسا اولی بود.

خوشحال بود که لیسا جوابشو داده و حرفشو بهش زده بود هر چند چون حرفی نزده بود حدس میزد شوکه شده و قطع کرده بود ولی توی شرایطی نبود که خودش بره بیمارستان و مجبور بود مثل همیشه دست به دامن لیسا بشه،هرچند مطمئن بود که اونم سرکارشه...

لیا....

موفق به نگه داشتن خودش نشد و آخر سر با اینکه میکاپش تقریبا تموم شده بود اشکاش به سرعت روی صورتش ریختن...

حس مزخرفی نسبت به خودش و زندگیش داشت...مقصر همه اینا کی بود؟

تا سر حد مرگ خودشو مجبور کرده بود که هر کاری کنه تا پول در بیاره و به جای افسردگی و ناراحتی تمام مدت به فکر آینده لیا باشه...کار کنه..کار کنه‌‌ و کار کنه...شروع بدبختی ها کجا بود؟

حتی یادش نمیومد از کی آنقدر همه چی بد پیش رفته بود...

اشتباه کجا بود؟

روزی که از پرورشگاه بیرون اومده بود؟ شاید روزی که به اون بار کوفتی رفت...

روزی که جیمین ترکش کرد؟

یا روزی که فهمید حاملس و هر جور شده باید مقاومت میکرد که به جیمین بگه ولی نگفت؟

شایدم روزی که لیسا از وان بیرون کشیدش و بچه رو نگه داشت...

هیچ کدوم از این موقعیت ها اگر با جیمین آشنا نمیشد اتفاق نمی‌افتاد.

جیمین...اون عوضی اگر حتی یکی از اون تماس های کوفتی رو جواب میداد و پنج ثانیه بهش فرصت میداد تا حرفشو بزنه شاید همه چی فرق میکرد!

دستشو جلوی دهنش گرفت و به میز پشت سرش تکیه داد و زار زد،به معنی واقعی کلمه داشت زار میزد...

گناهش این بود که توی نوزده سالگی وقتی هیچی نمیدونست و بلد نبود به پسری که بهش نزدیک شد دل باخت و کورکورانه بهش اعتماد کرد و خودشو گول میزد که هیچوقت قرار نیست ترکش کنه و باهاش خوابید...

حتی اون عوضی رو انقدر دوست داشت که تمام مدتی که باردار بود بهش زنگ میزد و پیام میداد ولی همش مثل سوگواری بر سر تابوتی که خالی بود؛بود...

تلفنی که خاموشه

شماره ای که رها شده

صاحبی که دختری به اسم رزی رو حتی یادش نمیاد و فراموش کرده...

پاهاش شل شد پایین اومد و روی زمین نشست،دستش روی قفسه سینش مشت شد و نبض زدن رگ های پیشونیش رو حس میکرد...

AfterWhere stories live. Discover now