part24

312 52 61
                                    

دستشو روی شیشه کشید و با سر انگشتش به بستنی های میوه ای اشاره کرد و گفت:

«توت فرنگی یا موزی؟»

«شکلاتی»

سلیقه هاشون یکی بود!

با جوابی که از لیا گرفت خنده ی بزرگی روی صورتش نشست و رو به مردی که منتظر سفارششون بود گفت:

«دوتا شکلاتی لطفا»

به سمت میز و صندلی که داخل مغازه بستنی فروشی بود رفت و روی یکی از صندلی های چرمی گذاشتش و گفت:

«اینجوری نمیشه،باید یه کفش برات بخریم!»

«ولی شما گفتی مثل یه پرنسس باهام رفتار می‌کنی که»

روی صندلی دیگه نشست و با چشم های خیره به ناکجا آباد کمی فکر کرد و گفت:

«خب؟»

لیا که نیازی به آب شدن یخش نبود و مثل لیسا توی صورت هر کسی به راحتی حرفشو میزد با چهره ناامیدی گفت:

«از بغل کردن بچه سبکی مثل من خیلی زود خسته شدید!»

جیمین چند ثانیه طول کشید تا تحلیل کنه چی گفته و بلافاصله صدای شلیک خندش بلند شد و در حالی که از ته دلش می‌خندید به لیا که با قرار گرفتن بستنی شکلاتی جلوش به بستنی خیره بود نگاه کرد و کم کم خندش جمع شد و سرشو تکون داد و گفت:

«درسته...زود خسته شدم»

زود خسته شده بود؟

این سوالی بود که همیشه از خودش میپرسید...تو کل زندگیش همه بهش میگفتن که زود خسته میشه و خیلی سریع عوض میشه،لیا حتی با گذروندن چند دقیقه کوتاه از زندگیش با جیمین اینو به راحتی فهمیده بود...

«اجوشی!»

بهش نگاه کرد که لیا موهاشو کنار زد و گفت:

«مامانم همیشه موهامو موقع خوردن جمع میکنه»

همچنان بهش خیره بود که لیا با نگاه گیج جیمین گفت:

«شما بچه نداری؟»

جیمین نمیدونست جواب این سوالو چی باید بده،چی بهش میگفت وقتی تا دیروز بچه ای نداشت ولی الان فهمیده بود داره؟

به هر حال نیاز هم نبود که جواب بده چون لیا بدون جواب گرفتن از جیمین بلافاصله سوال دیگه ای به دنبال سوال های بی پایانش ردیف کرد:

«شما خیلی پولداری مگه نه؟»

جیمین خنده کوچیکی کرد:

«خیلی کنجکاوی ها»

«اخه شما برای بستنی اینجارو انتخاب کردی که روی بستنی خامه و اسمارتیز میزارن و با ماشین سیاه شما اومدیم یعنی از خونه ما دور شدیم،پس شما پولداری مگه نه؟»

AfterWhere stories live. Discover now