part1

490 78 46
                                    

rose:

از پشت شیشه به بستنی شکلاتی های اسکوپی نگاه می کردم...سرمو چرخوندم و به جیمینی که کلاه هودیشو گذاشته بود و به آسمون نگاه می کرد، خیره شدم...تو خودش بود و به نظر ناراحت میومد و این موضوع منو نگران می کرد.

« 30 وون میشه»

با صدای فروشنده به خودم اومدم و بستنی هارو از دستش گرفتم.

« ممنون آجوشی»

جیمین عاشق بستنی شکلاتیه.

از مغازه بیرون اومدم...با اینکه زمستون بود و هوا سرد بود ، ولی شهربازی حسابی شلوغ بود...به سمتش رفتم و جلوش پریدم.

«دنگگگ...بیا بستنی شکلاتی خریدم»

چهرش تو هم کشیده شد...مثل اینکه زیاد خوشش نیومد.

« تو این سرما کی بستنی میخوره رزی؟»

این حرفش تو ذوقم خورد...حالا دیگه مطمئن شدم که یه چیزی شده...این جیمین، اون جیمین همیشگی نبود!

خواستم چیزی بگم که یهو دوتا پسر از کنارمون رد شدن و متلک انداختن:

«برای منم بستنی میخری خوشگله؟»

جیمین مثل برق گرفته ها سرشو بلند کرد...عصبانیت توی چشاش کشنده بود.

«چه زری زدی الان؟»

از جاش بلند شد و سمتشون رفت...از پشت سویشرت اون پسری که این حرفو زده بود گرفت و سمت خودش برگردوند.

« تو الان چه غلطی کردی؟»

و مجال حرف زدن نداد و با سر تو صورتش کوبید.

«جیمین!»

بستنی ها از دستم افتادن...با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود و پاهای لرزون جلو رفتم و از پشت جیمین رو گرفتم.

« جیمین تروخدا ولشون کن»

لرزش صدام و جیغ التماسم با هم ترکیب شده بود.

« جیمین لطفا ولشون کن»

از روش بلند شد و دستم گرفت و کشید.
« بیا بریم»

از دماغ و گوشه لبش خون میومد

هنوز ترس تو جونم بود..دستمو به سمت صورتش دراز کردم

« جیمین داره از دماغت خون میاد»

که سرشو چرخوند و نزاشت که به زخمش دست بزنم

« خودم میدونم!»

_______________

از پشت شیشه ماشین به غروب آفتاب نگاه می کردم...چه غروب دلگیری! با اینکه عاشق سرخ و نارنجی بودن آسمون هنگام غروب خورشید بودم ، ولی اینکی خیلی غم انگیز و آشفته بود...

یک آن از نگرانی حس لرزش روی قفسه سینم کردم...

بهش نگاه کردم...لکه ی خون کنار دهن و دماغش خشک شده بود...

AfterWhere stories live. Discover now