part15

306 50 9
                                    


«الان بهتری؟»

به پرستاری که بهش خیره شده بود و حالشو میپرسید نگاه کرد و سرشو تکون داد.

«بله،ممنونم»

روی تخت سبز رنگ نشسته بود و منتظر مونده بود تا پرستار و دکتر ها به سراغش بیان و دستش رو ببندن.

طبق گفته دکتری که عکس های رادیولوژی دستشو روی صفحه پر نوری گذاشته بود و مستقیم به جونگکوک خیره شده بود و گفته بود که رسماً با ضربه ای که به دستش وارد کرده،فقط یکم دیگه مونده بوده که مچ دست دخترک بیچاره رو بشکونه باید دستشو اتل می‌بست و در صورت نیاز گچ می‌گرفت تا استخوان هاش ترمیم بشه.

پرستار وسایلشو جمع کرد و عقب گرد کرد که لیسا سرشو کمی برای تعظیم بهش خم کرد و پاهاش که از تخت آویزون بود رو دراز کرد و روی کتونی های سفیدش گذاشت و بعد از پوشیدن کفشاش بلند شد و با دست آزادش کیفشو برداشت که جونگکوک در حالی که کیف پولشو داخل کتش میذاشت و قدم های بلندی برمیداشت به سمتش اومد...

با یک نگاه هرکسی میتونست بفهمه چقدر روی هیکل و استایلش کار کرده و با قیافه جذابش ست کرده و یه مجموعه بی نقص از مرد رویاهای هر دختری که میبینتشو تشکیل داده...

لیسا نگاهی به سر تا پاش کرد و یکی از ابروهاشو بالا داد و به جونگکوک که کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد گفت:

«به چی نگاه میکنی؟»

سرشو کمی خم کرد و پوزخندی زد:

«عا...به نتیجه تلاش های زیادی که برای ثابت کردن بیهوده نبودن عضله هات کردی نگاه میکنی؟»

جونگکوک نگاهی به اطرافش کرد و از اونجایی که توی اورژانس بودن با صدای آرومی از بین دندون هاش گفت:

«به فشن داغونت در حالی که تو شرکت مد کار می‌کنی نگاه میکنم در ضمن بهت گفته بودم اینجوری باهام حرف نزنی،من رییستم!»

لیسا قدمی جلوتر رفت و صورتشو به صورت جونگکوک که مستقیم بهش خیره بود نزدیک تر کرد و با پرویی گفت:

«یادت رفته؟بهت گفته بودم تو بیرون از اون خراب شده هیچی نیستی!»

جونگکوک اخمی کرد:

«چی؟ یا حواست به حرف دهنت باشه!!!»

لیسا با جمله آخرش که تقریبا سرش داد زده بود ساکت شد و قدم جلو اومدشو عقب رفت و به دست بالا اومدش که جلو صورتش نگهش داشته بود ترسیده نگاه کرد.

چرا سرش داد زده بود؟

دستشو آورده بود بالا تا کتکش بزنه؟

حالت چهره جونگکوک دقیقا همین رو نشون میداد،اون عصبی بود و خیلی بد بهش خیره شده بود.

چیزی که ازش متنفر بود داد زدن بود...آدما وقتی بخوان دعوا کنن داد میزنن...ولی بیشتر از داد زدن از کتک زدن متنفر بود،از اینکه مردم همو بزنن یا بهش حمله کنن نفرت داشت...دوست نداشت دوباره این حس رو تجربه کنه.

AfterTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang