part27

405 64 33
                                    

با رفتن جیمین به سمت دختری که قبلا هم توی شو دیده بود که همراه جیمین بوده و میدونست که نامزدشه،نمیتونست نگاه خیرش رو از اون دو نفر بگیره...

اون دختر کسی بود که قرار بود بقیه زندگیش رو باهاش شریک بشه؟

نمیتونست انکار کنه که به طرز عجیبی قلبش می‌سوخت.

جیمین برای رزی مثل یک جاده یکطرفه بود،نمیتونست دور بزنه و از اول شروعش کنه فقط باید به جلو ادامه میداد ولی رفتارش با اون دختر میتونست به راحتی باعث حسودیش بشه.

فکر اینکه چرا اون؟

چرا اون دختر؟

مگه اون چی داشت که باعث شده بود جیمین بخواد باهاش ازدواج کنه؟

اون دختر چی داشت که رزی نداشت؟؟

موبایلش لرزید و پیامی که از طرف لیسا بود روی صفحه نمایش داده شد:

«من رسیدم»

لیسا هنوز نمیدونست که رزی هم توی همین جشنه پس در مورد چطور اتفاق افتادنش یه توضیح کوتاه داد و ازش خواست به میزشون بیاد تا باهم باشن.

با حرف سهون به خودش اومد و به سمتش چرخید:

«سهون شی متاسفم،حواسم نبود،چی داشتی میگفتی؟؟»

«میتونم برات توضیح بدم که چرا نگفتم قراره بیاییم اینجا...»

لیوانش رو پایین گذاشت و بهش خیره شد:

«حالا که قراره توضیح بدید یه سوال دیگه هم میپرسم...امیدوارم اینم بهم توضیح بدی تا بتونم فکرامو مرتب کنم.»

«حتما بپرس»

به چشماش خیره شد و گفت:

«اون روز تو کافه مکالمه ای که با پارک جیمین داشتی خیلی صمیمانه و رک بود،شما دوتا کاملا باهم آشنا بودید و حتی پدرش هم میشناختی...چرا توی فشن شو وقتی برای اولین بار باهم روبرو شدیم نشون ندادید که همو میشناسید؟؟»

سهون از سوالش متعجب بود،رزی مستقیم داشت در مورد اشناییت و گذشته این دو نفر ازش سوال میکرد و خب کمی هم از اینکه انقدری حافظه اش خوب و دقیق همه چیز رو یادش بود تعجب کرده بود...

«ما رابطه خاصی نداریم...فقط یه اشناییت جزیی و روابط کاری که فکر نمی‌کردم برات سوتفاهم پیش بیاره...در مورد امشب هم،فکر میکردم اگر بهت بگم که قراره بیاییم اینجا باهام نمیایی.»

«چرا نباید بیام؟!»

«خب اون پدر دخترته...فکر نمیکردم که....»

به وضوح معلوم بود جاخورده....حتی نمیتونست پنهانش کنه،سهون میدونست که جیمین پدر لیاس؟از کجا؟چطوری؟؟؟

صدای بلند گو توی سالن پیچید و سراشون به سمت سکو رفت،بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه:

«سلام به همه...ممنون که برای جشنمون اومدید...»

AfterWhere stories live. Discover now