54 :

665 128 73
                                    



لی- نمیدونم از این حرفی که میخوام بزنم، خوشت میاد یا نه؟ ولی... میخوام بدونی الان همه‌ی نگرانی من تویی! من نمیخوام دوباره کسی باشم که تورو اذیت کرده! تورو میترسونه یا... نمیدونم.. نمیخوام الان به این فکر کنم که وقتی اعصابم به هم بریزه، چه کارای احمقانه‌ای ممکنه ازم سر بزنه! الان ....

دراز کشید و سرش رو روی پای زین گذاشت: الان انقدر سرم درد میکنه که فقط میخوام آروم باشم...
و قبل از تموم شدن جمله‌ش پلک ‌هاش رو بست تا مبادا نگاه مخالف زین رو ببینه...

زین اما تنها سر تکون داد و بی حرکت به گوشه‌ی نامعلومی زل زد...

انقدر به لیام نزدیک بود که به راحتی بوی عطرش رو حس میکرد..

لی- زین؟

با شنیدن اسمش، سمت لیام چرخید و بهش نگاه کرد...

لیام بدون اینکه نگاهش رو از زین بگیره، زمزمه کرد، متاسفم بابت همه‌چیز! همه‌ی اتفاقاتی که باعث ناراحتی یا عذاب کشیدنت شدن...
چطور انقدر احمق بودم که...

زین بین حرفش پرید: چی باعث شد انقدر عوض بشی؟!

لی- من هنوز همون آدم سابقم... فقط فکر میکنم تو برام فرق کردی...

زین لبخند محوی زد: هرگز فکر نمیکردم اینجوری ببینمت... یه جورایی، احساساتی!

لیام نفس عمیقی کشید: واسه خودمم جدیده.. زین، من بارها این مسیرو گذروندم، حالا میخوام با تو امتحانش کنم!

زین بی حرف به لیام که حین حرف زدن، به گوشه‌ی نامشخصی زل زده بود، نگاه کرد...

دوست داشت بفهمه که این لیام نسبتا جدید چه آدمی میتونی باشه...
لیامی که تغییر کرده رو دوست داشت....

جوابی به حرف لیام نداد...

همین که اونجا نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت نوک انگشتاش رو بین موهای لیام نکشه، کافی نبود؟!

لیام که سکوتش رو دید، پرسید: به چی فکر میکنی؟!

زی- همه‌ی این اتفاقا برام به اندازه‌ی چندساعت طول کشیده انگار! احساس میکنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده...

لیام آهسته سر تکون داد: منم همین فکرو میکنم!

زین نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت....

چندثانیه بعد لیام از جا بلند شد و به ساعتش نگاهی انداخت: باید برم پیش هلن! بعد از اون اگه بخوای میریم بیرون.. واسه شام!

زین سری به طرفین تکون داد: من فکر بهتری دارم... چطوره تا برمیگردی من شام درست کنم... اینجوری ماریا هم استراحت میکنه...
پیشنهاد داد و منتظر به لیام نگاه کرد...

لیام اما بی حرف خیره بهش بود....

عذابی توی وجودش حس میکرد که به اندازه‌ی تمام زندگیش به این پسر مدیونه و از حالا حس میکرد راهش رو درست انتخاب کرده!

-Wandering [z.m]Место, где живут истории. Откройте их для себя