50 :

521 136 124
                                    

- Writing's on the wall , Sam Smith

نگاه سرگردونش بین اجزای بی نقص صورت مقابلش در گردش بود و
وقتی زین لب باز کرد تا چیزی بگه، خیره به لب‌هاش شد.

زی- کارول...

با اولین کلمه‌ای که از بین لب‌هاش خارج شد، لیام انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌های زین گذاشت: نمیخوام چیزی بشنوم خب؟!

و بدون اینکه به زین اجازه‌ی حرف زدن بگه، سرش رو به سمتش خم کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا اون لب‌های لرزون و داغ رو لمس کنه...

بوسه‌ی ناگهانی و سرزده‌ی بینشون اونقدری طول نکشید که ذهن زین بتونه در موردش تصمیم بگیره یا درکش کنه...

زین تمام اون چند لحظه رو به حس سنگینی نفس‌هاش فکر کرده بود و خیسی ناچیزی روی لب‌هاش..

مسخ شده از حرکت ناگهانی لیام، سر تکون داد و ناخودآگاه کمی عقب کشید...

نگاهش هنوز خیره به لیام بود و قفسه‌ی سینه‌ش به وضوح بالا و پایین میشد..

ضربان قلبش رو توی گوشش میشنید و مطمئن بود اگر اتاق بیش از حد ساکت بود، لیام هم صدای قلبش رو میشنید..

دست‌هاش خیس شده بود و حس میکرد از خشکی زیاد دهانش، زبونش به سقف دهانش چسبیده...

لیام قدمی عقب رفت و نگاهش رو به جایی غیر از زین دوخت: نمیخوام چیزی راجع بهش بشنوم... دارم تلاش میکنم اون روزها رو فراموش کنم و تو قرار نیست دوباره به یادم بیاریشون!

زین در سکوت و بی حرف، سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به پاهای مقابلش که چند لحظه بعدش با عقب گرد از اتاق بیرون رفت، دوخت!

با پیچیدن صدای بلند در داخل اتاق، کف دستاش رو روی صورتش گذاشت و نفس حبس‌شده‌ش رو بیرون فرستاد...

خودش رو به صندلی های وسط اتاق رسوند و بدن خشک شده‌ و لرزونش رو روی یکی از اون‌ها انداخت..

دوست داشت هرچه زودتر از اون اتاق و اون ساختمون بیرون بره...
دوست داشت پلک‌هاش رو ببنده و وقتی بیدار میشه خبری از هیچکس توی زندگیش نباشه... نه مایک و نه لیام...

و نه هرکس دیگه‌ای که باعث تند شدن ضربان قلبش میشه...

از جا بلند شد و سمت دری که گوشه‌ی اتاق بود، رفت و واردش شد...

آشپزخونه‌ی کوچیک گوشه‌ی اتاق رو رد کرد و وارد سرویس شد، جلوی آینه ایستاد و به صورتش نگاه کرد!

نفسش رو بیرون فرستاد و کف دستاش رو به لبه‌های سفالی روشویی فشرد.. و سرش رو پایین انداخت..

قلبش هنوز تند میزد....
.
.
نمیدونست چه مدته که خودش رو توی سرویس اتاق حبس کرده...

روی در بسته‌ی توالت نشسته بود و به گوشه‌ای از زمین زل زده بود!
هربار که پلک میزد، پشت پلک‌های بسته‌ش خودش رو میدید که جلوی پنجره ایستاده و لیام بهش نزدیک میشه!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now