41:

418 141 60
                                    

نمیدونست چه مدته که روی زمین نشسته!

اما مطمئن بود مدت زیادی از داد و بیداد بین خودش و مایک گذشته.

هنوز سرش رو‌ر‌ی زانوهاش گذاشته بود و به دستاش که دور پاش قفل
کرده بود، خیره بود..

ذهنش پر بود از همه چیز...
حرف ها و رفتار های مختلف..

گلوش به خاطر بغضی که ازش متنفر بود، به سوزش افتاده بود و سردردش هر لحظه بیشتر میشد!

اما هیچکدوم از اون دردها توی صورتش مشخص نبودن چون دلیلی برای نشون دادن ضعفش وجود نداشت!

به جز مایک تو این سال ها کس دیگه‌ای نبود تا دردهاش رو باهاش شریک بشه اما حالا مایک درست مقابلش بود.... تو جایگاه درد!

با فاصله ازش، مایک روی کاناپه نشسته بود و در حالی که سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف خیره شده بود، سیگار میکشید!

زین سر بلند کرد و به فیلترهای سوخته‌ی روی میز نگاهی انداخت
زیاد بودن... اونقدر که اونارو شمرد!

میخواست که از جا بلند شه و از مایک بخواد تمومش کنه اما احساس میکرد حتی قدرت این کار رو هم نداره!

مایک مدتی میشد که ساکت شده بود و هر چند ثانیه دود های غلیظ  توی گلوش رو به هوا میفرستاد..

همه چیز به حالت اولش برگشته بود اما زین به خوبی حس میکرد اوضاع بینشون درست شبیه به آرامش قبل از طوفانه!

سکوت سنگین بینشون با صدای زنگ گوشیش شکست!

با بلند شدن صدای زنگ، زین بلافاصله نگاهش رو سمت کیف و وسایلش که از بدو ورودش جلوی در افتاده بود، چرخید!

نیم‌خیز شد تا به سمتشون بره اما مایک زودتر از اون از جا پرید و سمت وسایل پشت در رفت و همزمان رو به زین غرید: بشین سرجات!

و باعث شد زین دوباره به حالت قبلیش برگرده و به دیوار تکیه بده!
نگاه منتظرش خیره به مایک بود!

مایک سیگارش رو بین لب هاش گذاشت و گوشی زین رو از کوله‌ش بیرون کشید!

با همون اخم غلیظ بین ابروهاش به صفحش نگاهی انداخت و پوزخندی زد!

صفحه‌ی گوشی رو سمت زین گرفت: این حرف حساب حالیش نمیشه نه؟! شاید لازمه یه جور دیگه حالیش کنم؟

زین نگاهی به اسم لویی که روی صفحه‌ی گوشی خاموش روشن میشد، انداخت و سمت مایک چرخید: میخواد مطمئن شه خوبم! بده باهاش حرف بزنم!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now