6 :

709 179 71
                                    

دو سه ساعتی میشد که توی کوچه منتهی به خونه‌ی پین بالا و پایین میرفت!

یک ساعت پیش تصمیم گرفته بود بیاد و دوباره با اون مرد صحبت کنه!

و بعد مدتی کلنجار رفتن با خودش ، تصمیمیش رو عملی کرده بود!

این بار روی سکوی جلوی در نشست و پاهای خستش رو تو بغلش گرفت!

همیشه وقتی خسته و دلتنگ بود ، روی حصار های پرورشگاه مینشست و منتظر میموند تا مایک بیاد و بغلش کنه!

اما حالا مایک نبود...و باید تنهایی خستگیش رو از تن به در میکرد!

سرش رو روی زانوش گذاشت و توی کاپشنش فرو رفت...

سوز سرما رو حس میکرد اما اهمیتی نمیداد..‌!

از روز دادگاه یک هفته گذشته بود...تو مدت گذشته این اولین هفته‌ای بود که تو روزای پایانیش به دیدن مایک نرفته بود!

میدونست اون پسر منتظرشه...اما ترجیح داد با خبر خوب به دیدنش بره!

طبق صحبتی که با آقای روبرت کرده بود ، هنوز میتونست امیدوار باشه تا پین کوتاه بیاد و مجازات مایک کمتر بشه..البته اگر کوتاه میومد!

با حس دستی رو شونه‌اش از فکر بیرون اومد و سرش رو بلند کرد...

پیرمردی که مقابلش ایستاده بود ، لب باز کرد : کاری داشتی آقا پسر؟!

زین زبونش رو روی لب‌هاش کشید : بله! با آقای پین کار داشتم! هرچقدر زنگ زدم کسی در رو باز نکرد ، اینجا منتظرم تا بیاد!

پیرمرد نگاهی به عمارت پین انداخت : شاید حالا حالاها نیاد! تا کی میخوای منتظر بمونی؟! هوا سرده..

سرش رو به طرفین تکون داد و پرسید : شماره تلفنشون رو دارید؟

پیرمرد سر تکون داد : نه! چرا نمیری شرکتش؟!

زین با یادآوری اینکه آدرس شرکت رو تقریبا میدونه و میتونه پیداش کنه دستیش رو به پیشونیش کوبید!

- آره! بهتره برم شرکتشون! خیلی ممنون اقا!

پیرمرد لبخندی زد و آروم ازش دور شد!

زین از جا بلند شد و دستش به پشت کاپشنش کشید!

همین که از روی سکو پایین پرید ، با صدای ماشینی که بهش نزدیک میشد سرش رو بلند کرد و به کوچه نگاه کرد!

با دیدن لکسوس مشکی رنگی که جلوی در خونه و جلوی پاش متوقف شد ، ایستاد و بزاقش رو قورت داد!

دوباره استرس به جونش افتاده بود و کف دستاش خیس از عرق شده بود!

دست‌هاش رو تو جیب کاپشنش فرو کرد و به آستر داخلی جیبش کشید تا خشکشون کنه!

نگاهش رو سمت راننده سوق داد و با دیدن چشم‌های به خون نشسته و اخم‌های در هم مرد روبروش ترس جونش رو در بر گرفت!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now