«Two week later»
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو باز کرد؛
همونطور که نفس نفس میزد به اطرافش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد توی اتاقشه و هر چیزی که دیده یه کابوس بوده، نیمخیز شد و دستی به صورتش کشید.
- صبح بخیر!
به سرعت چرخید و به مایک که پشت بهش، لبهی تخت نشسته بود، نگاه کرد!
جواب داد: سلام!
مایک بدون اینکه نگاهش کنه، پرسید: خوب خوابیدی؟!
زین سرش رو به طرفین تکون داد: نه! یه خواب بد دیدم! در واقع افتضاح بود!
گفت و آهی کشید!
مایک نیشخند محوی زد که زین متوجهش نشد!
از جا بلند شد: کابوسات زیاد شده! چی داره اذیتت میکنه؟!
صادقانه جواب داد: نمیدونم! خودمم..
وقتی سرش رو بلند کرد و چهرهی مایک رو دید، حرفش رو قطع کرد: مایک! چرا چشمات انقدر قرمزه؟! چیزی زدی؟!
پرسید و تازه متوجه پوزخند روی لبهاش شد!
مایک دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و به لبهی پنجره تکیه داد: نگفتی! چی باعث شده انقدر کابوس ببینی؟! معلومه از چیزی ناراحتی نه؟!
زی- منظورت چیه؟!
مایک شونهای بالا انداخت: منظوری ندارم! فقط خیلی وقته دارم نگات میکنم!
نیم نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: ایندفعه تایمش از همیشه بیشتر بود!
زی- تایم چی؟!
م- خواب بدی که میدیدی! ناله هایی که میکردی!
زین که حالا متوجه منظور مایک از حرف هاش شده بود، متعجب و دلخور پرسید: پس چرا بیدارم نکردی؟ خیلی اذیت شدم!
گفت و دستی به پیشونی دردناکش کشید!
مایک همینطور که سمت در میرفت جواب داد: ولی اینطور به نظر نمیرسید! انگار آخرش یکی به دادت رسید!
زین نفسش رو بیرون فرستاد: پس چرا هیچی یادم نمیاد! چیزیم گفتم؟!
م- خیلیارو صدا زدی!
جواب کوتاهی داد و از اتاق خارج شد!
زین به در بستهی اتاق زل زد...
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]