19 :

644 127 162
                                    

- سلام!
لویی و زین سمت صدا برگشتن!

لویی نیمخیز شد و پرسید : خوبی لیام؟!

لیام دستی به سرش کشید و پشت میز نشست : بهترم! ممنون که اومدی!

لویی به زین اشاره کرد : باید از زین تشکر کنی! ظاهرا هم اریک رو فرستاده بیرون هم منو خبر کرده!

با تموم شدم حرف لویی ، لیام سمت زین برگشت اما زین نگاهش رو زودتر از اون ها گرفته بود و به جای دیگه‌ای زل زده بود!

نگاه خیره‌ی لیام رو حس میکرد اما بی توجه بهش با سر انگشت‌هاش روی میز خطوط نامفهومی کشید!

لیام نفسش رو بیرون فرستاد و حرکت دست‌ زین روی میز رو دنبال کرد!

غرورش اجازه‌ی تشکر نمیداد اما تلاش کرد اون رو پس بزنه ، با این حال با صدای آرومی زمزمه کرد : ممنون!

زین بدون اینکه به سمتش برگرده ، سر تکون داد و زیر لب زمزمه کرد : کاری نکردم!

لیام لفظ تشکر رو به زبون آورده بود ، با لحنی خالی از طعنه و صدایی که بلند نبود و داد نمیزد!

لویی با لبخند به سمت لیام برگشت و خواست چیزی بگه که با چشم‌غره‌ش روبه رو شد!

لو- وحشی!

و لبخندش رو جمع کرد!

لیام چیزی نگفت و نگاهش رو به زین دوخت!

صحنه‌ی مقابلش دیدنی به نظر میرسید وقتی زین مجبور میشد برای جمع کردن تمرکزش روی غذایی که میپخت ، آستین‌های بلند هودیش رو بالا بکشه اما اونا چند لحظه‌ی بعد دوباره سمت انگشت‌هاش سُر میخوردن و کلافه‌ش میکردن!

بعد از آماده شدن غذا ، زین برخلاف اصرار لویی ، کاسه‌ی سوپش رو برداشت و به اتاقش رفت تا اون دو نفر رو با هم تنها بزاره!

لویی دوباره بشقابش رو پر کرد و زیر لب زمزمه کرد : از غذاهای لاتی هم خوشمزه تره!

لیام نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت!

با حرف لویی موافق بود اما دلیلی نمیدید جلوش چیزی رو به زبون بیاره!

فقط ترجیح میداد تو سکوت از غذاش لذت ببره قبل از اینکه دوباره تمام افکار مریضش به سراغش بیان!

حضور اریک تو زندگیش همیشه مشکل ساز بود و این بار به اوج خودش رسیده بود!

اینکه لویی در این مورد چیزی نمیگفت عجیب بود اما با شناختی که از اون پسر داشت احتمالا به زودی بحثش رو پیش میکشید تا به روش خودش ، لیام رو نصیحت کنه!

ظرف خالی شده‌ش رو کمی عقب هل داد و به صندلیش تکیه داد!

لویی سرش رو بلند کرد و پرسید : دیگه نمیخوری؟!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now