32 :

518 135 122
                                    


با باز شدن در پارکینگ، لیام ماشینش رو داخل برد و گوشه‌ی باغ متوقف کرد!

زین کمربندش رو باز کرد و در حالیکه پیاده میشد، تشکر کرد: ممنون که اومدین!

لیام سری تکون داد و حرفی نزد!

به رفتن زین نگاه کرد..

ساعت ماشین هفت شب رو نشون میداد..

پیاده شد و سرش رو سمت آسمون چرخوند...

آسمون تیره بود و باد آرومی که می‌وزید، شاخ و برگ درخت‌هارو می‌رقصوند...

میدونست لویی یه جایی توی خونه منتظر زینه!

با این حال نگاهی به باغ انداخت که مثل همیشه ساکت و خلوت بود..

زین کوله‌ش رو جابه‌جا کرد و دست آزادش رو توی جیبش فرو برد و راه افتاد سمت خونه..

دستش رو روی در فشرد و وارد ساختمون شد..

به محض بلند کردن سرش با ناباوری به تصویر مقابلش نگاه کرد و لب زد : خدای من!

اغراق نبود اگر میگفت جمع شدن اشک توی چشماش رو حس میکرد!

اولین نفر لویی بود تا به سمتش بیاد و تنش رو تو آغوش بکشه!

دست‌هاش رو دور شونه‌اش حلقه کرد..

لو- تولدت مبارک گلدن!

لبخندی زد و ازش جدا شد : لویی!

نگاهی به سالن خونه‌ی لیام که پر از بادکنک بود و دختری که نمیشناخت و گوشه‌ی سالن ایستاده بود و بهش لبخند میزد، نگاه کرد!

برگشت سمت لویی : نمیدونم چی بگم! فقط ممنون!

و قطره‌ی اشکش خودسرانه روی صورتش راه افتاد..

حس دوست داشته شدن ، حس شیرین بود!

دوست داشته شدن ، حتما بوی امید یا مزه‌ی انگیزه میده...
همه‌ی آدما نیاز دارن که گاهی بهشون یادآوری بشه یکی دوستشون داره!
کسی نمیتونه منکر حس خوبش بشه!

زین هم از این قائده مستثنی نبود و لبخند متناقض با اشک روی صورتش گواه این قضیه بود!

لو- من کاری نکردم!

دوباره بغلش کرد و بغضی که گلوش رو میفشرد تو بغل اون پسر ترکید و صدای آروم گریه‌اش بهش اجازه حرف زدن نداد!

درست وقتی که نباید ، تمام حس های بد بهش حمله‌ور شده بودن و حالا احساس ضعف میکرد!

و چی میتونه بدتر از رویایی با ضعف‌هات باشه؟!

اونجا که میدونی باید تحمل کنی اما به خودت میای و میبینی سخت از پسش برمیای!
چند دقیقه‌ای تو همون حالت موند تا کمی آروم گرفت!

لویی دستش رو دَورانی روی کمرش میکشید و اجازه داد اون پسر هر چقدر میخواد تو بغلش بمونه!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now