12 :

656 151 135
                                    

خستگی پاهاش رو کف حیاط کشید و از پله‌ها بالا رفت!

این روزها فشار و خستگی رو بیشتر از هر وقت دیگه‌ای حس میکرد!

مشکلات شرکت در حال حل شدن بود اما مشکلات لیام بهش اجازه‌ی لذت بردن از این وضعیت رو نمیداد!

مشکلات زیادش و هشدار های دکترش همه باعث فکر و خیال میشد و اعصابش رو تحریک میکرد!

حس میکرد تموم خستگیش توی تنش ماسیده... مثل یه شکست که هرچقدر تلاش میکنی انگار دیگه به پیروزی نمیرسی و در نهایت این فقط خستگیِ که توی تنت میمونه طوری که انگار خواب هم دیگه جوابگو نیست!

وارد سالن شد و کتش رو از تنش بیرون کشید!

خونه مثل همیشه غرق در سکوت و تاریکی بود!

سال‌های زیادی میشد که چیزی به جز سکوت توی اون خونه شنیده نمیشد و تقریبا همه به این وضع عادت کرده بودن و سعی در حفظ این شرایط داشتن!

روی اولین کاناپه ‌ی سالن ولو شد و پاهاش رو روی میز دراز کرد!

عضلات منقبضش رو آزاد کرد و از ضعف استخون‌هاش آه بی صدایی از بین لب‌هاش خارج شد!

چشم‌هاش رو بست و سعی کرد چند دقیقه‌ای خودش رو آروم کنه!

اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با صدای زن خدمتکار کنار گوشش پلک‌هاش رو از فاصله داد!

- آقا! حموم آماده‌ست!

این از عادت های دیگه‌ش بود که بعد از برگشت از شرکت دوش بگیره... این آرامش کاذب رو دوست داشت!

گاهی با خودش فکر میکرد ، سال هاست زندگیش مثل تکرار چند تا عادت ساده‌ست!

نفسش رو بیرون فرستاد و پرسید : این پسره کجاست؟!

- نمیدونم آقا! از ظهر بالاست تو اتاقش!

لیام جوابی بهش نداد و زن از سکوتش استفاده کرد!

سرش رو به لیام نزدیک تر کرد و آهسته ادامه داد : آقا واقعا میخواید اینجا بمونه!؟ منظورم اینه که اگه نقشه‌ای داشته باشه بلایی...

لیام دستش رو بلند کرد و اجازه صحبت بیشتر بهش نداد!

با آرامش زمزمه کرد : فقط تو چیزهایی که بهت مربوطه دخالت کن! نه کمتر نه بیشتر!

زن ادامه‌ی حرفی رو که آماده کرده بود ، قورت داد و زیر لب "چشمی" گفت!

لی- اصلا نیومد پایین؟!

- نه! شما که رفتید اونم رفت بالا!

لیام سر تکون داد : خیلی خب! حواستون باشه از خونه نره بیرون!

زن انگار که متوجه حرف لیام نشده باشه ، پرسید : چی آقا؟!

لیام نگاهش کرد : گفتم نره بیرون! انقدر فهمیدنش سخته؟!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now