9 :

660 158 98
                                    

دستش رو روی سطح خاک‌ گرفته‌ی میز کشید و طبق عادت با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود!

یک ماه گذشته بود...یک ماهی که تمام لحظاتش رو فکر کرده بود!

فکر به آینده...آینده‌ی بدون مایک...آینده‌ای تو زندون پین!

فکر کرده بود به روزهایی که شاید مجبور باشه تنها سپری کنه....تنها تو عمارت اون مرد!

انگار توی مغزش هورمونی ترشح میشد که تموم تنش ها و بدبختیاش رو روی سرش آوار میکرد!

انگار مغزش دستور میداد ، تا اینجا زندگی کردی حالا وقتشه از وجود مشکلاتت باخبر بشی!

فکر کرده بود اما نتیجه‌ای نداشت و تمامش بیهوده بود!

و اون حالا اینجا بود!

زندان... پشت میز ملاقات و منتظر بود تا مایک رو ببینه!

ببینه و دل‌تنگیش رو برطرف کنه!

اون برای زندگی بدون مایک ساخته نشده بود و خودش بهتر از هرکسی میدونست!

تمام این مدت خوره‌ی نبودن اون پسر تو زندگیش به جونش افتاده بود و ذره ذره‌ی توانش رو گرفته بود!

نبودن مایک براش معضل بزرگی بود...باتلاقی بود که هرچقدر بیشتر دست و پا میزد ، بیشتر فرو میرفت اما راه نجاتی هم نداشت!

زندگی داشت روی بدش رو نشونش میداد و حس میکرد تو ابتدای راه توانش رو از دست داده و کم آورده!

تنهایی بزرگترین ترسش تو زندگی بود و درست موقعی که فکرش رو نمیکرد ، بهش دچار شده بود!

باید تحمل میکرد و طاقت می‌آورد اما میدونست ، سعی به قوی موندن اون هم تو اوج تنهایی خیلی سخته!

غرق در افکارش بود که در آهنی با صدای بلندی باز شد!

زین از جا بلند شد و ایستاد...با دیدن مایک که به سمتش میومد ، لبخندی زد و جلو رفت!

اون پسر رو در آغوش کشید و دستش رو دور شونه‌هاش حلقه کرد و عطر تنش رو بو کشید!

حالا آروم‌تر شده بود... و ریتم نفس هاش متعادل شده بود!

سرش رو از شونه‌اش فاصله داد و به چهره‌ی خسته‌ش نگاه کرد!

ته‌ریشی که حالا پر تر شده بود و به چهره‌ی روشنش میومد!

میتونست ساعت ها بشینه و تموم ریز و درشت تغییرات صورتش رو نام ببره!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now