21 :

626 133 230
                                    

به منظره‌ی مقابلش نگاه کرد و مدادش رو روی صفحه‌ی سفید کاغذ کشید!

از شب قبل برف باریده بود و حالا باغ سفید پوش شده بود!

چند روزی تا سال نو مونده بود و زین هیچ ایده‌ای نداشت که امسال قراره چطور بگذره!

این اولین برف و اولین کریسمسی بود که مایک کنارش نبود!

آهی کشید و دفترش رو بالا آورد و به نقاشیش نگاه کرد!

تصویری از جایی رو کشیده بود که این روز ها تنها پناهش بود!

روز ها توی باغ مینشست و تمام جزئیات اون رو طبق عادت میکشید!

دفترش رو کناری گذاشت و از جا بلند شد!

لبه‌های پتویی که روی شونه‌اش بود رو بهم نزدیک تر کرد و به پایین نگاه کرد!

خونه و باغ طبق معمول تو سکوت فرو رفته بود و تنها صدای ضعیفی از باغ به گوش میرسید!

گوش تیز کرد اما چیزی متوجه نشد!

دستش رو تکیه‌ گاه بدنش قرار داد و خم شد!

انتهای حیاط ، لیام رو دید که قدم میزد و همین طور که دستش رو تو هوا تکون میداد ، سعی داشت چیزی رو برای شخص پشت تلفن توضیح بده!

عجیب بود که تو این هوای سرد برای جواب دادن به تماسش از خونه بیرون رفته بود!

لیام با کلافگی بین حرف ‌های کیت ، تماس رو قطع کرد و زمزمه کرد : زبون نفهم!

و این بار دستش رو روی شماره‌ی لویی کشید!

همزمان چرخید و سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد ، سر بلند کرد و زین رو آویزون روی نرده‌های تراس دید!

زین با دیدن نگاه لیام ، لب باز کرد و آهسته سلام کرد!

لیام با اخم جلوتر رفت و رو به زین با صدای بلندی داد زد : اگه بیوفتی تو همین باغ چالت میکنم اون وقت هیچکس نمیفهمه مُردی!

زین متعجب بهش نگاه کرد و قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه لیام دوباره داد زد : برو عقب! نمیخوام خونت بیوفته گردنم!

و بعد بی توجه به زین جواب لویی رو داد و با قدم های بلند سمت خونه برگشت!

زین چند ثانیه تو همون حالت موند و بعد عقب رفت!

تقریبا به داد و فریاد ها و اخلاق تند لیام داشت عادت میکرد و به روی خودش نمی‌آورد!

حرف لیام رو به خاطر آورد که گفته بود تو باغ دفنش میکنه!

آهسته بهش خندید و بعد از جمع کردن وسایلش از تراس خارج شد!

هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدای لیام رو از سالن شنید!

کمی نزدیک نرده ها شد و گوشاش رو تیز کرد!

- من دارم میام........نه‌‌‌...!.

-Wandering [z.m]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang