با توقف ماشین جلوی در ساختمون، زین صاف نشست و به اون دو نفر چشم دوخت.
لیام رو کرد سمت لویی: تو نمیای داخل؟!
لویی سری تکون داد: نه دیگه! بعدا بهت سر میزنم! دیگه زین هست خیالم راحته..
و انتهای جملهش نیم نگاهی به زین انداخت!
زین برای تایید حرفش آهسته سر تکون داد و گوشهی لبش رو از بین دندونهاش آزاد کرد...
لیام "باشه" ای گفت و پیاده شد!
لویی بلافاصله سمت زین چرخید: خیلی به پروپاش نپیچ! باشه؟
زی- اینکه انقدر آرومه عجیب نیست؟!لو- خیلی کارای عجیب دیگه هم میکنه! حالا خودت میبینی.. بدو منتظرش نزار..
زی- فعلا...
گفت و از ماشین پیاده شد و درحالیکه کولهی لیام رو بین انگشتاش میفشرد، وارد حیاط شد!
آهسته پشت سر لیام سمت ساختمون راه افتاد و همزمان چشم گردوند دور حیاط!
لیام زیرچشمی نگاهش کرد و بیهوا پرسید: چرا خواستی برگردی اینجا؟! من اگه جای تو بودم...
زین از پشت سر نگاهش کرد و بین حرفش پرید: شما جای من نیستی! هیچکس جای من نیست پس کسی نمیتونه درک کنه چی تو ذهنم میگذره یا چه حسی دارم الان! من اینجام چون فکر کردم این درست ترین کاره!
لیام چیزی نگفت و بحث بینشون رو بیشتر از این ادامه نداد...
زین دوباره برگشته بود به اون خونه و لیام وقتی به رفتاری که باید از خودش نشون میداد، فکر میکرد، چیزی نصیبش نمیشد!
تمام مدتی که توی ماشین بودن با خودش جنگیده بود تا اجازه نده زین دوباره توی خونهش باشه اما درنهایت تسلیم شده بود!
تسلیم حسی که نه میدونست چیه و نه میدونست از چی و از کجا میاد!
زین برگشته بود اون هم تو بدترین روزهایی که میگذروند!
وقتی که حس میکرد حرف های دکترش به این معنیه که باید از تمام افراد توی زندگیش دوری کنه!
نفس عمیقی کشید و درب سالن رو باز کرد و وارد شد!
با صدای باز شدن در، ماریا بلافاصله از آشپزخونه بیرون دوید و جلوی لیام ایستاد!
زین پشت سرش وارد شد و بی توجه به اون دو نفر، سمت سالن رفت و گوشهای نشست!
کاپشن لیام رو از تنش بیرون کشید و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد!
تو همون حالت، نگاهش رو دور سالن چرخوند!
از آخرین باری که اونجا بود، مدت زیادی گذشته بود....
دلیل قانع کننده ای برای برگشتن دوباره به اونجا نداشت اما له خودش اطمینان داده بود این بهترین کاری بود که میتونست برای جبران انجام بده!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
-Wandering [z.m]
Hayran Kurgu- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]