نمیخواست به این که اگر اون بوسه بیش از این پیش میرفت، چه اتفاقی می‌افتاد فکر کنه... اما قلب و ذهنش ازش پیروی نمیکردن!

با خودش فکر کرد کاش با پیشنهاد ماریا مخالفت میکرد...

حالا هم چیزی نشده بود، میتونست از جا بلند شه، از اتاق بیرون بره و بی حرف راهی خونش بشه...

خیلی سخت بنظر نمیرسید اما همچنان توی همون حالت قبلی نشسته بود و تمام تصمیماتش فقط توی ذهنش بودن...

از جا بلند شد و نیم نگاهی به خودش توی آینه انداخت و سمت در رفت...
اما قبل از اینکه دستگیره‌ی در رو لمس کنه، صدای باز و بسته شدن در اصلی اتاق رو شنید...

بلافاصله صدای لویی بلند شد: چته؟ درو شکوندی؟!

بیرون رفتن از اونجا مساوی بود با روبرو با لیام... پس دوباره به در تکیه داد و ترجیح داد چند دقیقه بیشتر منتظر بمونه...

لی- دست از سرم بردار لویی! اگه کاری نداری برو بیرون...

صدای لویی رو شنید: وحشی! زین کجاست؟!

با شنیدن اسمش، حواسش رو بیشتر جمع مکالمشون کرد....

لیام که انگار تازه متوجه‌ی خالی بودن اتاق شده بود، سر بلند کرد و ناخودآگاه به پنجره‌های بلند اتاق نگاه کرد: همینجا بود...

لویی روی کاناپه نشست: حتما رفته یه دوری...

صدای نسبتا آروم لیام رو که بین حرفش پرید، به سختی شنید: فکر نکنم!
لو- یعنی چی؟! باز چی بهش گفتی؟!

لیام بهش توپید: صداتو بیار پایین!

صدای لویی باعث شد، زین پشت در، پلک‌هاش رو روی هم فشار بده: لیام حرف بزن! باز اذیتش کردی نه؟!

لی- خفه‌شو! چرا همتون به فکر اونین؟! چرا کسی به من فکر نمیکنه؟!

آرزو میکرد کاش لویی این بحث رو بیشتر از این ادامه نده... نمیخواست چیزی از حرف‌هایی که ممکن بود لیام به زبون بیاره، بشنوه!

صدای لویی رو حالا دور تر از قبل میشنید: چی میگی لیام؟

لی- تو بهش گفتی دوباره بیاد پیشم؟

لو- نه قسم میخورم! من حتی خبر نداشتم قراره...چی شده مگه؟!

زین سرش رو به در تکیه داد و آهسته زمزمه کرد: انقدر نپرس لویی!

لیام نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد: خودمم نمیدونم چمه! لویی من هیچوقت نتونستم دوست داشتن کسی رو بلد باشم! نمیدونم چی باید حس کنی که بفهمی دوستش داری یا نه! من تو زندگیم فقط یاد گرفتم با رفتن آدما کنار بیام... اینکه یه گوشه بشینم و ببینم که ترکم میکنن!

زین لبش رو به دندون گرفت و کف دستش رو روی دهانش فشرد تا مبادا صداش بیرون بره!

لویی حق داشت چیزی از حرف‌های بی سر و ته لیام متوجه نشه، تموم اون‌ها شبیه یه هذیون بود.... شنیده بود اما هنوزم شک داشت به باور اون‌ها!

-Wandering [z.m]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant