لیام فیلتر سیگارش که به نصف نرسیده بود رو زیر پاش انداخت و دودش رو از بین لبهاش بیرون فرستاد..

هیچکدوم نیازی نمیدیدن حرفی بزنن و سکوت بینشون رو از بین ببرن..

انگار ترجیح میدادن بی حرف همون لحظه رو ادامه بدن..

انگار توی اون لحظه هیچ کلمه ای بینشون نبود و وقتی کلمه ای نیست راهی جز سکوت به ذهن نمیرسه..

کلمات همیشه اونقدر پرقدرت نیستن که تمام احساس آدم رو نشون بدن!
و نهایت تمام احساسات سکوته!

چند لحظه طول کشید تا لیام به حرف بیاد و توجه زین بهش جلب بشه...

به گوشه ی نامعلومی زل زده بود و نگاه خیره‌ش نشون میداد غرق توی افکارشه اما صداش از نزدیکی به گوش میرسید : شبی که اون اتفاق برای کارول افتاد من حتی فرصت نکردم باهاش حرف بزنم.. فرصت نشد ازش عذرخواهی کنم بابت تموم کمبود هاش که نتونستم جبرانشون کنم... نتونستم ازش تشکر کنم که تحملم میکرد... وقتی بهم گفتن کارول رفته برای یه لحظه از خودم پرسیدم حالا چی میشه؟! بعدش قراره چیکار کنم؟ فکر اینکه نبودن کارول قراره چه بلایی سرم بیاره... همین باعث شد فکر انتقام بیوفته تو سرم... اینکه تو یا هر کس دیگه‌ای تو زندگیم فکر میکنه من یه آدم بی احساس و بی عاطفم چیزی نیست که بهش اهمیت بدم... من فقط میخواستم اون زن ازم راضی باشه..

زین هنوز بی حرف به مردی که کنارش ایستاده بود و بدون هیچ حسی افکارش رو به زبون می آورد ، نگاه میکرد...

لیام لب باز کرده بود تا از حس تلافیش بگه و زین هیچ ایده ای نداشت انتهای این مکالمه قراره به چی ختم بشه..
که لیام میخواد با زدن این حرفا به چی برسه؟!

لیام انگشت اشاره‌ش رو به چشم هاش که به خاطر مدت طولانی پلک نزدن، خیس شده بود ، کشید و با تک سرفه ای سمت زین برگشت...

از اون فاصله‌ی نزدیک به چشم های زین زل زده بود! حتی تو تاریکی هوا هم میتونست نم همیشکی اشک رو توشون ببینه!

و اولین چیزی که از فکرش عبور کرد این بود که چطور تا به حال متوجه رنگ اون چشم ها نشده بود...

زین زبونش روی لبش کشید : کارول...

لیام سیگار دومش رو از پاکت بیرون کشید و بین حرف زین پرید : کارول جدا از هر نسبتی ، یه دوست خوب بود و رفتنش باعث شد من دوستی رو از دست بدم که تموم زندگیم دنبالش گشته بودم! با اینکه مدت زیادی نداشتمش ولی...

مکثی کرد و سیگار روشن‌ شده‌اش رو لای لب‌هاش گذاشت ، پک عمیقی بهش زد و ادامه داد : ولی از دست دادنش خیلی سخت بود!

و سمت زین چرخید و دود سیگارش رو تو فاصله‌ی نزدیکی از صورتش فوت کرد!

زین پلک هاش رو بست و نفس عمیقی کشید!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now