لب باز کرد و آهسته پرسید : اینجا کجاست؟!
لی- جهنم واقعی!
زین به لیام زل زد و بزاقش رو قورت داد!
خواست چیزی بگه که لیام مانعش شد و راه افتاد و اون رو دنبال خودش کشید!
زین با ترس قدم هاش رو برمیداشت و هراز گاهی برمیگشت و پشت سرش رو نگاه میکرد!
چند دقیقهای میشد که تو تاریکی جاده راه میرفتن و بینشون تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای باد و نفس هاشون بود!
بالاخره لیام ایستاد و زین فورا به سمتش برگشت و پرسید : چرا وایسادیم؟!
لیام نیم نگاهی بهش انداخت و جوابی بهش نداد!
بازوش رو ول کرد و تو جیبش دنبال چیزی گشت!
بعد از پیدا کردن کلید ، چند قدم از زین دور شد و جلوتر رفت!
زین تو سکوت ایستاده بود و به لیام نگاه میکرد که با شنیدن صدای پارس سگ ، با ترس به اطرافش نگاه کرد و با دیدن سگ بزرگی کنار پاش ، داد خفهای کشید و قدم هاش رو تند کرد و سمت لیام دوید!
بین راه چرخید و به پشت سرش نگاه کرد و این باعث شد با جسمی برخورد کنه!
لیام با اخم نگاهش کرد و صداش کمی بالا رفت : چه مرگته؟!
با صدای لرزون به پشت سرش اشاره کرد : سگ اونجاست!
لیام توجهی بهش نکرد و دوباره بازوش رو گرفت و دنبال خودش کشید!
زین پشت سرش وارد شد و با تعجب به جایی که توش بودن ، نگاه کرد!
لیام دستش رو رها کرد و جلو تر رفت و بعد از دست کشیدن روی سطحی ، روش نشست و به زین زل زد!
زین چشم از لیام برداشت و به اطرافش نگاه کرد!
به خاطر تاریکی درست متوجه نمیشد کجا هستن و بوی نَم و گرد و خاک باعث شد ، دستش رو روی بینیش بزاره!
سمت لیام چرخید و پرسید : اینجا کجاست؟! واسه چی منو آوردی اینجا؟!
لیام پاهاش رو روی هم انداخت و با تمسخر جواب داد : اینجا خونهی جدیدته! سعی کن بهش عادت کنی!
زین چند دقیقهای میشد از حالت ترسیدهش خارج شده بود ، اما هنوز تنش از اضطراب و سرما میلرزید!
نگاهش رنگ تعجب گرفت : خونهی جدید؟! یعنی من باید اینجا بمونم؟!
لیام نیشخندی زد و سر تکون داد!
ز- نمیتونم...نمیشه! اینجا خیلی ترسناکه! بیا برگردیم!
لیام باز هم بی حرف فقط سرش رو به طرفین تکون داد!
زین با حرص نگاهش کرد : چرا از اولش منو نیاوردی اینجا؟! معلومه دنبال بهونه بودی!
لی- پس نباید بهونه دستم میدادی! حالا هم اینجا میمونی تا آدم شی!
![](https://img.wattpad.com/cover/257792007-288-k592317.jpg)
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]