نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد : ساعت ۴ اونجام...فعلا!

و کتش رو برداشت و از ساختمون خارج شد!

زین انقدر اونجا ایستاد تا صدای روشن شدن ماشین و بعد از اون بیرون رفتنش رو بشنوه!

نگاهی به ساعت انداخت...

با یه حساب سرانگشتی فهمید دو سه ساعتی وقت داره تا کاری که میخواد رو انجام بده!

پس بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و سمت اتاقش دوید!

دفترش رو گوشه‌ای انداخت و شلوار راحتیش رو با جینش عوض کرد و بعد از برداشتن کاپشنش ، از پله‌ها پایین رفت!

اگه عجله میکرد ، میتونست زودتر از لیام به خونه برگرده بدون اینکه اون چیزی از بیرون رفتنش بفهمه!

قبلا این کارو امتحان کرده بود و میدونست عاقبت خوبی نداره اما حسی که نمیدونست اسمش رو شجاعت بزاره یا حماقت ، بهش این امید رو میداد که این بار قرار نیست کسی چیزی بفهمه!

دستش که به دستگیره‌ی در رسید ، متوجه قفل بودن در شد!

اخماش رو در هم کشید و صورتش رو جمع کرد!

ظاهرا لیام فکر همه چیز رو کرده بود و حالا که زین تنها بود ، در رو به روش قفل کرده بود ، تا مبادا فکر بیرون رفتن به سرش بزنه!

نگاهی به خونه انداخت و این بار راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد و زیر لب دعا کرد که حداقل اون در باز باشه!

چشم‌هاش رو بست و با دستش فشاری به در وارد کرد و در کمال تعجب ، در با صدای قژقژ ضعیفی باز شد و باد سردی به صورتش خورد!

با رضایت سر تکون داد و بعد از بیرون رفتن از خونه ، درو پشت سرش بست!

نگاهی به انتهای باغ ، جایی که لیام ، سگش رو نگه میداشت انداخت و متوجه نبودش شد!

چشم‌هاش رو دور تا دور باغ چرخوند و وقتی جایی اون حیوون رو ندید ، زیر لب غر زد و سمت دروازه دوید!

مسیر برفی حیاط رو طی کرد و جلوی در ایستاد!

مطابق تصورش لیام تنها دری که قفل کرده بود ، در سالن بود و بقیه درهای خونه باز بودن!

از خونه خارج شد و پشت سرش نگاهی به عمارت انداخت!

به قدم هاش سرعت داد و بعد از طی کردن کوچه‌ ، به خیابون اصلی رسید!

دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و زمانش رو چک کرد!

اینکه هنوز تایم زیادی تا برگشتن لیام مونده بود ، خوب بود!

پس با قدم های سریع خودش رو به ایستگاه اتوبوس رسوند و روی نیمکت نشست!

کلاه کاپشنش رو روی سرش کشید و دستش رو جلوی سینه‌ش قفل کرد!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now