INRED | VKOOK

بواسطة V_kookiFic

425K 38.7K 25.4K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... المزيد

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 69-B♨️

1.1K 96 27
بواسطة V_kookiFic

" قسمت شصت ونهم، بخش دوم "

(چهار روز بعد؛ ۲۲/۰۴/۲۰۲۱_ اداره‌ی تحقیقات فدرال؛ کیو گاردنر_ نیویورک)

نگاهش روی نقشه‌ی زیر دستهایش به حرکت درآمد، از اولین پیچش خطوط تیره‌رنگ تا به انتهایی که آن سرش نا پیدا بود؛ "روزها در گذر بودند، لبخندها پا بر جا، اشکها ریزان و دردها ناپایان؛ در واژه‌ای ثابت، آن زمانه و گذرش بیرحم بودند چون همان نگاهی که شهر به شهر را در لحظه می‌پیمود بی‌آنکه قدمی برداشته باشد!"
"دردها می‌آمدند، اشکها فرو می‌ریختند؛ غم‌ها می‌گذشتند، لبخندها نقاشی میشدند و صداها به جا می‌ماندند!"
امان از صدای او، صدایی که از آخرین فریادش هشت تاریکی به صبح رسیده گذشته بود!

گذشته بود و حاصلش مردی شکسته پشت میز تنهایی‌هایش بود که شکستش در روح بود و جسمش خم بر نداشته بود؛ افسری که بازگشته بود، افسری که با وجود کنار گذاشته شدن از پرونده‌ی کذایی سرخ او، تنها سرخی چشمهایش را به دوش کشیده بود.
حال پشت میزی نشسته بود که در گذشته‌ای نه چندان دور شاهد حل شدن پیچیده‌ترین پرونده‌ها به دستهایش بود، اما در حالا چه میکرد؟ شهر به شهر روی نقشه می‌پیمود تا به کجا رسد؟ عزیزش؟
نفسش را با صدا رها کرد و چشمهایش روی سه بیمارستان نشان شده به حرکت افتاد، "سه نقطه، سه سوی آن زندان و یک مثلث فرضی تشکیل شده..."
تمام نقاط مشخص شده تفتیش شده بودند، نه آسایشگاهی گناهکار بود، نه خانه‌ی سالمندان و نه نقطه‌ی دیگری؛ چکیده‌ی حدسهایش آن مثلث بود، سه بیمارستان!
بهترین و نزدیک‌ و البته مشکوک‌ترین نقاط برای انتقال جسدها به بیمارستان؛ جسدهایی که تعدادی خریداری و احتمالا تعدادی

دزدیده و یا مفقود میشدند؛ نمیدانست، اما چیزی تا حقیقت باقی نمانده بود.
با احساس گرم شدن فضای اطراف، نیم نگاهی به ساعت جا خشک کرده دور مچش انداخت و همان کافی بود تا برای کش دور مچش بمیرد، برای بار چندم؟ نمیدانست...
کش ابریشمهای او؛ بی‌خبر از لبخند دلتنگ لبهایش، مچش را بالا  آورد و نفس عمیقش را هدیه‌ی آن تکه پارچه‌ی سیاهرنگ کرد، پاسخش تصوری از عطر به جا مانده‌ی او بود، عطری که ناپدید شده بود و حالا تنها رایحه‌ای از ادکلن تلخ خودش داشت؛ درد آن بود که عطر ابریشم‌های او را تصور میکرد بی‌آنکه بخواهد قبول کند عطر به جا مانده عطر تلخ و خنک خودش است.
با همان لبخند پهن شده دستش را پایین کشید و نیم نگاهی به ساعت بالای آن انداخت؛ آن حرامزاده‌ی بی همه چیز دیر کرده بود، از یک رئیس بعید بود پس چرا نمی‌آمد؟!
همه چیز در جای خود قرار گرفته بود، آنها نزدیک بودند.

هانایش را چهار روز بود ندیده بود؛ دخترک پیش پدرش مانده بود و چه دردی شیرین‌تر از لبخند میان صدای او؟
میدانست او کنار مرد قصه‌ها آرامش دارد، دل کوچکش نیازمند بودن و وقت گذراندن در کنار پدر خونی‌اش بود؛ برای آشنایی و شاید پیوندی عاطفی، هر چه که بود افسر شکسته نمیتوانست مانع ملاقاتهای آن دو شود، تا گلویش میان ابهامات و معماهای ناگشودنی بود، نمیتوانست با خودخواهی زندگی را از تنها دخترش بگیرد.
میدانست که دخترک او را تنها نمیگذارد و هیچوقت به کسی که تمام جانش را برایش گذاشته‌ است پشت نمیکند، آن تنهایی و آن گذر زمان نیازشان بود؛ "زمان تمام گره‌ها را میگشود، شب را به روز، تاریکی را به روشنایی و دردها را تبدیل به خاطری مبهم از یک اتفاق میکرد؛ پس دردهایشان را به خاطرات میسپردند و خیره به آینده‌ای نامشخص باامید رسیدن به سپید روزی، از زمان می‌گذشتند."

خودکار میان دستش را روی نقشه قرار داد و ضلعی از مثلث فرضی به تصویر کشیده شد، خیره به آن کش و قوسی به بدن کرختش انداخت و درحالیکه کرواتش را شل میکرد دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد؛ حال میتوانست در آن تنگنای احساسی کمی نفس بکشد!
خیره به ضلع ساختگی روی نقشه لعنتی زیر لب فرستاد و خودکار؟ از روی نقشه میان دستهایش خزید...
نقطه‌ای که روی محدوده‌ی گری‌سی کشیده بود را به چهار سو ادامه داد؛ مثلث فرضی تشکیل شده از سه بیمارستان را به خط کشید، نیم نگاهی به خطوط انداخت، گری‌سی درست در مرکز قرار میگرفت، بدون ذره‌ای خطا!
اولین بیمارستان در شمال گری‌سی، دومین در جنوب شرقی و سومین در فاصله‌ای از جنوب غربی زندان قرار گرفته بود.
در واقع آنچه شک‌اش را بیشتر میکرد مسافت نسبتا یکسان سه نقطه تا گری سی بود، امکانش بود سه بیمارستان دستشان در

یک کاسه باشد و یا آن فقط یک بازی بصری برای گیج کردن پلیسهای خسته بود؟!
با به صدا درآمدن موبایلش، منطق نگاهش از نقشه و مثلث گرفته شد، پس رسیده بودند؟!
صبرشان نتیجه داده بود و حالا با گذشت روزها بالاخره نوبت به آنها هم رسیده بود، نیم نگاهی به صفحه‌ی درخشان شده‌ی موبایلش انداخت و رضایت، کنج سرکش لبهایش را بالا کشید؛ تماس متصل شد و صدای مرد میان گوشش پیچید:
-ساختمون محاصره شده و...
خیره به درِ مقابل، گوشهایش تیز شدند.
-افسر کیم، ما تو موقعیت قرار گرفتیم!
نفسش از روی آسودگی رها شد، پس بالاخره نوبت به آن هرزه‌ی مو طلایی کارول نام رسیده بود؛ همانی که از جانش به خاطر دخترش گذشته بود، اما که گفته بود بی‌قانونی در دنیا حکمرانی میکند؟!
قانون قانون بود، هرچند ناخوشایند و ناعادل...

"تا قانونِ، بی‌قانونی بود و آدمها ساخته شده برای اطاعت از بی‌عدالتی، جایی برای اعتراض باقی نمیماند!"
قانون برای زن چشم‌آبی به اجرا میرسید، زندانی میشد و بر خلاف تصور‌ها عدالت برایش به اجرا میرسید، چراکه دخترش در امان میماند و مادر؟ به سزای خیانتها و گناهانش در آن زیر زمین میرسید.
"دردناک آن قانون یکسان شده برای گناهکار و بی‌گناه بود، برای هر دو به اجرا میرسید، فرق و اهمیتی نداشت که پای چه کسی در میان است، او گناهی کرده است و یا گناهی به او چسبانده شده! قانونِ نوشته شده در نظر نمیگرفت، اگر انگ و تهمتی بود اهمیت نداشت، اگر بی‌انصافی و ناعدلی بود چشم پوشی میشد، مهم حرص و کینه‌ی اجرایش بود؛ پس به اجرا میرسید؛ حال در این بین چه بیگناهانی‌ که برای عدالت بی‌عدل زیر تیغ مرگ نرفتند و چه گناهکارانی که به اسم بزرگان تیغ از سرشان گذشت و بی عدل زنده ماندند!"

-منتظر دستور شماییم.
صدای او، ریسمان افکارش را پاره کرد، چه باید میکرد؟
با احساس صدای قدمهای محکم و نزدیک شده‌ی آنسوی دیوار، بی‌آنکه نگاهش را از در بگیرد، انگشتهایش روی میز ریتم گرفتند و ناشناس پشت خط ادامه داد.
-دستور شما چیه؟ اجراش کنیم؟
حواسش پرت آن سوی دیوار بود، میشنید؛ تنها سه قدم مانده بود و چه زمان بندی دقیقی!
سه قدم، سه ثانیه و مردی که با گذشت سه لحظه بالاخره با تقه‌ی کوتاهش به در، میان چهارچوب قرار گرفت!
همان قدر کریه و همانقدر نفرت‌انگیز، فیکنر و لبخند خونسرد و منفورش...
خیره به جثه‌ی سیاهپوش او، کنجی از لبخندش پایین افتاد و خاطرات به تصویر کشیده شدند، زمزمه وار تماس را قطع کرد:
-دستگیرش کنید.

ورود مرد بلندقامت و آن چهره‌ی آشنای لبخند به لب، کافی بود تا روحش در گذشته‌ای دور و عمقی از خاطرات سیاهش سقوط کند!

(چشم‌های چین افتاده‌اش میخندیدند؛ شوق کنج لبهایش نشسته بود و نگاهش برقی از افتخار داشت!
مرد مو جوگندمی در یک قدمی از جثه‌ی ناباورش متوقف شد:
-یکی از آرزوهام قبل از مرگ به وقوع پیوست.
درحالیکه کارت حامل نام پسرش را به گردن او می‌انداخت، دستی روی سرشانه‌های کتش کشید و قدمی به عقب برداشت:
-و بالاخره این روز رو دیدم...
لبخندی خجالت زده تحویل پدرش داد؛ میدانست خواسته‌ی او آرامش و آسودگی فرزندانش بود، پس اعتراضی نداشت، اگر مسیر درست، پا جای قدمهای پدرش گذاشتن بود، با جان و دل در آن مسیر پر پیچ و خم قدم برمی‌داشت!

پیرمرد دستهایش را گره‌ی دو سوی یقه‌ی کتش کرد، درحالیکه نگاهش را به چشمهای جوان و شفاف پسرش گره میزد زمزمه کرد:
-همونطور که چند ساعت پیش توی اون سالن قسم خوردی، باید جلوی من هم قسم بخوری، خیالم رو راحت کن تهیونگ، قسم بخور که تمام توانت رو برای عدالت و امنیت آدمها انجام میدی!
آب دهانش را فرو داد؛ در واقع سوگند خوردن به آینده‌ای که از آن بیخبر بود، بذر ترس را میان قلبش کاشته بود، قسم چه میخورد، قول چه را میداد؟! آنها از دقایقی دیگر بی‌خبر بودند!
سرش را به تفهیم تکان داد و لبخندی تصنعی چهره‌اش را آراست:
-رئیس کیم، پسرت تموم جونش رو در این راه میذاره...
لبخند پدر، دلگرمی آشوبش شد:
-تهیونگ کیم، تا نفس برای رها کردن داره، در راستای ایجاد امنیت و آسودگی برای مردم، ایجاد عدالت و انصاف بین این  بی‌عدالتی‌و بی‌انصافی، تلاش خودش رو میکنه...

خنده‌ی کوتاهی کرد و نگاهش را سر تا پای مرد سالخورده چرخاند:
-قراره اینجا اینطوری رفتار کنیم؟
پدرش ابروهایش را بالا کشید و سرش را با جدیت تکان داد:
-درسته، رئیس کیم صدام میکنی و قرار نیست مثل پسر کوچولوهای گستاخ که با پارتی‌های کلفت به جایی رسیدن، سرکشی کنی!
میدانست...
سرکشی در ذاتش نبود، ارزش و احترامی که او برای بزرگان و عزیزانش قائل بود قابل مقایسه با اکثریت نبود!
خنده‌ی کوتاهی کرد:
-میدونی که چنین آدمی مایل‌ها فاصله با من داره.
-اگر بهت اعتماد نداشتم حالا لبخند روی چین و چروکهای صورتم نشسته بود.

مرد با اتمام جمله‌اش قدمهایش را به عقب کشید و تکیه‌اش را به میز پشت سرش داد؛ لحظه‌ای بعد تنها سیگار برگی بود که میان لبهایش جای گرفت و به آتش کشیده شد:
-میدونی که قراره چیزهای دردناک زیادی ببینی، براش آماده‌ای؟!
برای هر آنچه دیده بود و ندیده بود آماده بود، "درست همچون همان زنده‌ی بیخبری که از مرگش در لحظه‌ای دیگر خبر ندارد!"
-آمادگی رو به رو شدن با هر چیزی رو دارم.
-قدرتش رو چی؟!
آب دهانش را فرو داد، بودن در آن جایگاه آسان نبود که بخواهد قوی ماندنش را تضمین کند؛ میدانست که شاهد دردهای زیادی میشد، قتلهای دردناک، قاتلهایی نا بخشودنی!
-سعی میکنم دومم بیارم.
-میدونم که میتونی تهیونگ.

سرش را به تفهیم تکان داد و با صدای تقه‌ی کوبیده شده به در، فرصت هر جمله‌ی دیگری از آنها گرفته شد!
-بیا تو...
صدای پدرش کافی بود تا مرد بلند قامت میان چهار چوب در قرار بگیرد؛ ویلیام فیکنر، بهترین دوست پدرش، مردی که پا به پا هم قدم پدرش شده بود و حالا سری از سران آن اداره بود!
-اوه ویلیام...
لبخندی پهن مهمان لبهای فیکنر شد و قدمهایش را به داخل کشید، خطاب به کوچکترین جسم حاضر لب زد:
-بالاخره موفق شدی!
لبخندی متقابل زد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-همونطور که میدونی، ویلیام اینجاست تا بهت کمک کنه، از این لحظه به بعد تو رو به چشم‌هام توی این اداره میسپرم... درسته ویلیام؟!
فیکنر سرفه‌ی کوتاهی کرد و صدایش صاف شد:

-قطعا همینطوره رئیس.
مرد سالخورده با آرامشی مشهود کام دیگری از سیگارش گرفت:
-از این لحظه به بعد کمکت میکنه به اونچه از خودت انتظار داری برسی!)

-پس بالاخره برگشتی؟
با صدای او، از گذشته به بیرون کشیده شد و نگاهش را به قدمهای نزدیک شده‌ی مردی دوخت که درست مقابل میز متوقف میشد، ویلیامی که به محض گره خوردن نگاهش به نقشه‌ی روی میز کنج لبش بالا کشیده شد و روی صندلی قرار گرفت.
نیم نگاهی به او انداخت و درحالیکه موبایلش را پایین میکشید، دکمه‌‌ای را فشرد.
-این بار کی قراره دستگیر بشه؟
خنده‌ی بی صدایی تحویل مرد بزرگتر داد و موبایلش را کنار نقشه، روی میز گذاشت:

-به پرونده‌های تو ربطی نداره «رئیس».
واژه‌ای را که به تنها عزیزش نسبت میداد با اکراه بیان کرد، رئیس تنها جونگکوکش بود، رئیس‌زاده‌اش!
فیکنر پا روی پایش انداخت:
-خوبه، پس داری به خودت میای.
اشاره‌ای به نقشه و کاغذهای روی میز داد:
-و خودت رو با پرونده‌های کوچیک و بزرگ بی‌اهمیت سرگرم کردی!
پوزخند تهیونگ، پاسخ زبان حسودش بود.
-اینطور به نظر میاد؟!
سرش را به تایید تکان داد:
-چی باعث شده، یه پایین درجه، رئیسش رو صدا کنه؟!
پایین درجه؟!
حرارتی داغ شده روی چهره‌اش نشست، سوخت!

چه بر سر خاندانش آمده بود که حالا بی سر و پایی که زیر بالهای پدرش رشد کرده بود برایش سرکشی میکرد؟
-من وقت کافی ندارم و میدونی کیم؟ اگر حالا اینجا رو به روی یه بچه نشستم، فقط به خاطر رفاقتم با پدرش بوده... میدونی که به خاطر پدرت بهت لطف کردم که از کثافتکاری‌های تو و اون یونگی حرومزاده گذشتم؛ کارت به کجا رسیده که رئیست رو زندانی میکنی؟
خنده‌ی کوتاهی تحویلش داد و مانع ادامه‌ی حرفهایش شد:
-از کدوم رفاقت با پدرم صحبت میکنی؟ تا جایی که من میدونم همیشه چشم به جایگاهش داشتی!
فیکنر باریکه‌ای را از پاکت میان دستش بیرون کشید:
-وقت بازگشت به نقطه‌ی اول نیست مرد؛ همه‌ی ما میدونیم اینجا آمریکاست و شما به هر نقطه‌ای هم که برسید در نهایت یه غریبه و یه آسیایی محسوب میشید!
آسیایی...
گر گرفته بود، نژاد‌پرستی آنها، امان بر بود!

از پشت میز بلند شد و بی هدف، قدمهایش را به سوی کمد انتهای اتاق کشید:
-پس برای این کشتیش، چون آسیایی بود؟
فیکنر متوقف شد و سکوت چون لایه‌ای سنگین روی اتاق نشست...
-برای این تصمیم گرفتی مهره‌اش رو از بازی حذف کنی آره؟
-آه منظورت چیه کیم؟
-برای چی کشتیش؟
فیکنر نفس عمیقی کشید:
-هیچوقت نمیتونی ثابت کنی من، پدرت رو کشتم!
پاسخش خنده‌ی تهیونگ بود و بطری مشروبی که روی میز قرار گرفت:
-اینجا کسی فراموشی نداره رئیس... تموم مدارک حاضرن، پس به جای این حرفها، برای خودت وقت بخر و با هوشمندی بگو چرا کشتیش؟

خیره به رقص مایع رقیق، میان گیلاس روی میز ماند:
-من نکشتمش!
پاسخش صدای خنده‌ی پسر کوچکتر بود و گیلاسی که روی میز به سویش کشیده شد:
-درسته... مثل خواهرم که همسرت دخلی تو کشته شدنش نداشت.
با سکوت او، گیلاس خودش را از روی میز برداشت و با نگاه به نوشیدنی او اشاره کرد:
-بنوش ویلیام، شاید این آخرینش باشه...
اینبار صدای خنده‌ی او بود که گوشهای اتاق را خراشید:
-هیچ کدوم رو نمیتونی ثابت کنی!
سرش را به مثبت تکان داد، مرد بزرگتر بی‌خبر بود، اگر میدانست چه به سرش می‌آمد؟!
نوشیدنی‌اش را به لبهایش نزدیک کرد و با تعللی طولانی لب زد:
-از همسرت خبر داری؟!
جمله‌اش کافی بود تا دود میان چهره‌ی فیکنر خفه شود.

-منظورت چیه حروم زاده؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و آن زهر را سرکشید:
-اگر ازش خبر نداری میخوام بگم که حالش خوبه...
به خروجی اتاق اشاره کرد و گیلاسش را بالا گرفت:
-پیش پای خودت، افتاد گوشه‌ی هلفدونی...
با رنگ باختن چهره‌ی او ادامه داد:
-از زندان زنان هم که با خبری، زنها سخت‌تر دووم میارن، مخصوصا اگر دختری داشته باشن که پدرش ازش بیخبره!
-حرومزاده!
کمی دیگر از نوشیدنی‌اش نوشید:
-در واقع جز تو کسی نمونده، بگو چرا کشتیش؟
پاسخش مردی برافروخته بود که از روی صندلی بلند شد و اتاق را میان فریادش فرو برد:
-حرومزاده، حرومزاده‌ی بی همه چیز اگر یک مو از سرش...

-هی... تند نرو رئیس، جای اون زن امن تر از جای توعه! خودت نمیگفتی قانون به اجرا میرسه حتی اگر پای بیگناهان وسط باشه؟ حالا بیگناه یا گناهکار... قراره به اجرای قانون برسیم نه؟!
فیکنر دستی به چهره‌اش کشید و درحالیکه با لرزشی مشهود کام از سیگارش میگرفت زمزمه کرد:
-سوفیا...
-پس میدونی!
چه چیز را نمیدانست که پسر کوچکتر از آن استفاده میکرد؟
-چی؟
-اینکه اون دختر بچه‌ هم حرومزادست!
-خفه شو بی‌پدر!
خنده‌ی کوتاهی کرد و گیلاس را میان دستش تکان داد:
-درسته رئیس، بی پدرم کردی... بشین، حرفهای زیادی هست.
فیکنر قدمی به عقب برداشت:

-اون زن توی زندان دووم نمیاره!
-موردی نیست، تو هم میری جایی که اون هست، قلب‌ها به هم متصلن این طور نیست رئیس؟! میتونید خوشحال باشید که هر دو گوشه‌ی زندان از هوای یک شهر نفس میکشید.
-بیشرف...
-چرا کشتیش؟
فیکنر دست از تقلا کشید و روی صندلی فرو آمد:
-نمیتونی ثابتش کنی.
-پس قبولش میکنی؟!
-هیچوقت نمیتونی ثابت کنی که پدرت رو من کشتم!
-من نمیتونم اما...
رم را روی میز قرار داد:
-رم، میتونه!
سیب گلوی مرد به حرکت افتاد:

-من پدرت رو دوست داشتم اون بهترین دوستم بود!
-اما به جایگاهش چشم داشتی، پس کشتیش...
فیکنر آب دهانش را فرو داد:
-پدرت چیزی رو فهمیده بود که نباید میفهمید!
پاسخ ترسش، صدای خنده‌ی تهیونگ بود:
-حقایق کثافتکاری پنج طبقه زیر گری‌سی؟!
میخکوب شد، او از کجا میدانست؟!
-همون اتاقک شکنجه‌ای که حالا با جسدهای بی‌نام و نوشن پرش کردید؟!
با بریده شدن زبان فیکنر دستهایش را روی میز قرار داد و به سوی او خم شد:
-کشتیش چون از افکار شومت خبردار شده بود، کشتیش تا با یه تیر دو نشون بزنی، اینطوری هم جایگاهش رو به دست میاوردی و هم توی اون زندان به کثافتکاریهات میرسیدی.
-تهیونگ!

گیلاسش را روی میز قرار داد و درحالیکه رم را از روی میز بر میداشت، آن را داخل لپ‌تاپ قرار داد، لحظه‌ای بعد تصاویر دلخراش و آشنایی بود که توسط پروژکتور روی دیوار مقابل نقش بست:
-بچرخ ویلیام... وقتشه به ذاتت پی ببری!
تصویر کشیده شدن پدرش روی زمین توسط ویلیام.
-حرومزاده‌های کثیف...
-خوشبختانه برای تو و متاسفانه برای ما، نمیدونیم کی این تصاویر رو قرار بوده به دستهات برسونه، اما چه حسی داره که بیرون از این در هم دشمنهات برای هشدار بهت صف کشیدن؟!
-چی از جونم میخوای؟
-اعتراف... رئیس.
مرد نفسش را با صدا رها کرد:
-حال سوفیا...
جمله‌اش را برید:

-فقط یه پدر بعد از احساس خطر میتونه نگران دخترش باشه؛ جای اون دختر در امانه، ما با قانون پیش میریم.
-اعترافی درکار نیست کیم، تو هیچوقت نمیتونی ثابت کنی این تصویر، تصویره منه!
جمله‌اش کافی بود تا در با صدای اندکی باز شود و مرد مو خاکستری میان چهار چوب قرار بگیرد.
-ولی من میتونم... اینطور نیست ویلیام؟!
نیم نگاهی به نیشخند تهیونگ انداخت و قدمهایش را به جلو و پشت سر فیکنر کشید:
-از خونه‌ی آقای کیم مدارک زیادی به دستمون رسیده، نه افسر کیم؟!
پاسخش صدای خنده‌ی تهیونگ بود و قدمهای بلندی که به سویشان کشیده میشد.
-مدارک کافی... به اندازه‌ای که باقی عمرت رو کنج زندان بپوسی!

پشت فیکنر متوقف شد و درحالیکه با سر به یونگی اشاره میداد، لبخند رضایتمندی زد.
علامتش کافی بود تا یونگی به دو افسر پشت در اجازه‌ی ورد دهد و با ورودشان کنار تهیونگ متوقف شود:
-رئیس کیم...
دستبند میان دستش را به او سپرد و نیشخند زد:
-لذت دستگیری قاتل پدرت رو به دستهای خودت میسپرم.
قدمی به عقب برداشت و نگاه قدردانش را به یونگی دوخت، یونگی غرق شده در خاکستری، از موهایش گرفته تا کت و شلوارش.
دستبند را میان دستش فشرد و پشت سر فیکنر متوقف شد و با صدای رسایش لرز به جثه‌ی او انداخت:
-ویلیام فیکنر... تو محکوم به قتل عمد افسر درجه یک فدرال، ته‌جو کیم هستی.

با پیچیدن صدای خنده‌ی بی‌صدای او، نیم نگاهی به دو افسر انداخت و آن دو ویلیام را وادار به ایستادن کردند:
-حق داری از خودت دفاع کنی و یا تا رسیدن وکیلت سکوت اختیار کنی!
-حرومزاده...
بی‌توجه به صدای گرفته‌ی او، دستهایش را پشت کمرش زنجیر کرد و قدمهایش را جلو کشید و مقابل چهره‌ی متلاشی شده‌ی او متوقف شد.
-و اگر من جای تو بودم ویلیام... تا رسیدن وکیلم دهنم رو میبستم!
فیکنر توسط دو افسر به عقب کشیده شد و زمزمه‌وار نیشخند زد:
-با دستهای خودم... می‌کشمت!
لبخوانی جمله‌ی او دشوار نبود.
لبخند رضایتمندی کنج لبهای پسر کوچکتر نشست و درحالیکه دستهایش میان سینه گره میشدند لب زد:
-خواهیم دید!

با دور شدن مرد سیاهپوش، بی‌توجه به دشنام‌هایش، نیم نگاهی به یونگی انداخت و تکیه‌اش را به میز داد.
-حرومزاده‌ی بی همه چیز...
پاسخش لبخند دندان‌نمای یونگی بود، مردی که قلبش هم به رنگ موهایش درآمده بود.
-خسته‌ نباشی رئیس کیم.
-خفه شو روانی!
خنده‌ی کوتاهی کرد و با جایگرفتن یونگی پشت میز، قدمهایش میز را دور زدند:
-تونستی آمار او سه تا بیمارستان رو در بیاری؟!
یونگی سرش را به مثبت تکان و تکیه‌‌ی خسته‌اش را به صندلی داد:
-آره...
با جا گرفتن جسم تهیونگ پشت میز نیم نگاهی به او انداخت و سپس نگاهش را به نقشه‌ی روی میز داد:

-خب... قدم بعد چیه؟!
قدم بعد؟!
در واقع فیکنر قدم اولشان بود، قدمها در راه داشتند...
به گیلاس ویسکی فیکنر اشاره کرد و نگاهی به یونگی انداخت:
-بنوش... خستگیت رو از بین میبره!
-همین مونده دهنی اون حرومزاده مادر...
-بهش لب نزده!
یونگی به خنده افتاد:
-پس قراره شاهد رئیسی باشیم که تو ساعت کاری کنج اداره میشینه و مست میکنه؟! بذار برسی بعد سرکشی کن!
نیم نگاهی به چشمهای خط شده‌ی یونگی انداخت و محتوای باقی مانده‌ی گیلاسش را یکجا سر کشید:
-چنین اتفاقی نمیفته... دستگیر کردن اون حرومزاده رو باید جشن گرفت، پس جامت رو بیار بالا افسر مین!
یونگی جامش را بالا کشید و مقابل نگاه پسر کوچکتر تکان داد:

-باید هم جشن گرفت، ترجیح میدم تا آخر عمر تو رو رئیس خطاب کنم!
از جمله‌ی او لبخند شد...
حال خالی بودن جای پدرش، قلبش را میسوزاند، کاش پدری بود که در کنارش هم قدم شود!
نفسش را با صدا رها کرد:
-با توجه به آماری که ماه‌های گذشته فیکنر از قتل‌ها داده بود، تضادهای زیادی هست؛ فکر نمیکنم جسد ها از یک منبع به دست رسیده باشن!
-منظورت چیه؟!
دستی روی چهره‌اش کشید و انگشتش را روی نقشه کوبید:
-به اینجا نگاه کن، مسافتهای یکسان، سه راس مثلث...
-میخوای بگی هر سه با هم کار میکنن؟!
کنج لبهایش را پایین کشید:
-شاید!

با سکوت یونگی پاکت سیگارش را بیرون کشید و خیره به نقشه‌ی مقابلش زمزمه کرد:
-در قدم اول باید حکم بازرسی این سه بیمارستان رو بگیریم.
-انجامش میدم.
سرش را با اطمینان تکان داد و انگشتش را روی نقشه به سمت شمال و بیمارستان "سیلور استون" به حرکت درآورد:
-از شمال گری‌سی شروع میکنیم، بیمارستان سیلور‌استون!
یونگی نیم نگاهی به کاغذهای دسته‌شده‌ی میان کیفش انداخت:
-سیلور استون، تحت مدیریت فردی به اسم پیتر والاسه!
-حکم بازرسی برای هر سه بیمارستان رو لازم داریم، در اولویت اینجا!
یونگی سرش را تکان داد و قبل از هر جمله‌ای از سویش، تهیونگ ادامه داد:

-باید منتظر بمونیم تا فیکنر دادگاهی شه؛ اگر تا اون موقع بتونیم اون بیمارستان رو پیدا کنیم و از گندکاری‌های اون پایین با خبر بشیم، کارش تمومه!
.
.
.
(دوازده روز بعد_بیستمین روز انفرادی_ ۲۰۲۱/۰۵/۰۴)

بیستمین فیلتر جان تمام کرده، بیستمین باریکه‌ی سوخته در کنار آخرین باریکه، ستون شد؛ بیست روز گذشته بود!
بیست روز کذایی در تاریکی، بیست روز در شب؛ تمام بیست روزی که با ستون کردن فیلترهایش به خاطر سپرده بود مبادا روز و شبش را فراموش کند؛ روشنایی چه بود؟ به یاد داشت؟ اگر بالاخره نور به چشمهایش میرسید و صبح را میدید، سویش را از دست نمیداد؟! گرما چه بود؟ دیگر نوک انگشتهایش منجمد نمیشد و قلبش از سرمای کف، فشرده نمیشد؟

خنده‌ی بی‌صدایی به افکار پریشانش تحویل داد، در انفرادی به جنون میرسید؛ چهاچوب تنگ و تاریک و سردی که تمام دردهایش را بر سرش آوار میکرد، تنهایی میکشید، پس به فکر می‌افتاد پس تمام تنهایی‌هایش را با افکارش پر میکرد تا دوام بی‌آورد!
حال با گذشت بیست روز تنهایی و بیست شب فکر، مرد دیگری شده بود؛ به یادآورده بود که زندان امن‌ترین نقطه برای زندگی‌اش بود، به یادآورده بود که از ابتدا در همان تاریکی قد کشیده بود!
"یاد مرگ پیرمرد را با هر ستون خاموش میکرد و گذشت روزهای بدون افسرش را با هر کام از باریکه‌ها خاکستر..."
نگهبان پشت در، به انسان شباهت بیشتری پیدا کرده بود، دیگر کاری به کار هم نداشتند، شاید هم عوض شده بود؛ نمیدانست او را نمیدید، اما ساکت به نظر میرسید؛ شاید آن حقیر به پست دیگری منتقل شده بود، در واقع که بود که نخواهد حاشیه‌ و دردسرساز رئیس بند هشتم باشد؟!

کمی جان گرفته بود؛ غذاهای بی‌رنگ انفرادی تامین بخشی از سرخی صورتش بود و قوای جسمی‌اش کمی باز گشته بود!
در آن طویله‌ی تاریک و نمور ورزش میکرد و ساعاتش را بین فکر و ورزش تقسیم کرده بود، عضلاتش را نباید از دست میداد دیگر چه از رئیس یک بند باقی میماند؟!
دستی روی عرق‌های پیشانی‌اش کشید؛ اگر افسرش او را در آن وضعیت میدید بدون شک مورد حمله‌ی واژه‌های او قرار می‌گرفت؛ شرم‌آور بود، ورزشی که پس از آن سیگار پشت سیگار خاکستر میشد...
"خودش را در تعادل بین مرگ و زندگی نگه‌میداشت تا شاید روزی آنها هم روشنایی را ببینند!"
"مو سپید میکرد، به امید تمام سیاه تارهایی که به روشنایی رسیدند!"
-هی؟

با پیچیدن صدای نگهبان، نگاهش از ستونهای مرده گرفته شد و خودش را به سمت در کشید؛ در کسری از ثانیه لیوان فلزی آب میان دریچه‌ی زیر در قرار گرفت.
-لیوانت رو سریع تحویل میدی!
خنده‌ی کوتاهی کرد و نگاهش را به در زنگ زده دوخت؛ چه از جان یک لیوان کوچک میخواستند؟!
با نیشخند واضحش،‌ قدمهایش را سمت دیوار پشت سرش کشید و درحالیکه پایش را دراز میکرد، تکیه‌ی سرش را به سرما داد:
-چیه؟ با لیوان هم خودکشی کردن؟!
نگاهش روی لیوان و لبه‌ی ضخیمش خزید و انگشتش را دور آن کشید:
-چیکارش میکنن؟ باهاش رگ میزنن؟!
دردناک به نظر میرسید، چین مهمان پیشانی‌اش شد:
-شاید هم باهاش دخل امثال شما رو در میارن، هوم؟!

ضربه‌ی کوتاهی به بدنه‌ی لیوان زد و به موج تشکیل شده میان آن خیره شد، در تاریکی چشم نواز بود:
-نگران نباش، تاریکی و تنهایی جفتشون دوستهای منن... نه به خودکشی فکر میکنم نه به حرومزاده کشی...
کمی از محتوای آن سر کشید و با خنک شدن وجودش، پوزخند زد:
-چرا... به حرومزاده کشی فکر میکنم؛ هر روز، هر شب و هر لحظه با روشهای مختلف میکشمشون... میدونی آخریش کی بود و چطوری کشتمش؟!
با سکوت نگهبان، کمی دیگر از آب نوشید و تصاویر میان افکارش نقش بست:
-آخرینش اون کشیش سرخ‌ردا بود.
نفسش را با دهان خارج کرد:
-همونی که پیرمرد رو کشت و کک هیچکس نگزید!

کنج لبهایش پایین کشیده شدند و خیره به دری که حالا دور به نظر میرسید ادامه داد:
-همه‌ی حرومزاده‌هایی که میکشم کشیشن، آخرینش رو شما هم میشناسید... تو تصوراتم بسته بودمش به نیمکتهای کلیسا و درسته، آخرین تصویری که ازش دیدم فرو رفتن اون صلیب دروغین توی گلوش بود؛ صدای پاره شدن پوستش و له شدن گوشتش رو هنوز هم میشنوم، خون کثیف و سیاهش، سفید شدن چشمهاش و تموم شدن نفسهای نفرت‌انگیزش هنوز هم جلوی چشمهامه!
از افکارش بیرون کشیده شد و با احساس صدای قدمهایی دور، گوشهایش تیز شدند، گویا شخص دیگری هم بیرون از آن دخمه حضور پیدا کرده بود.
چه احمقانه به افکارش اعتراف میکرد تا آرام شود!
بی‌توجه به حضور تازه، زمزمه کرد:
-میتونست بهتر جون بده... با زجر و درد بیشتری؛ شاید باید معلق نگهش میداشتم؛ شاید باید تموم کثافتکاری‌هاش رو به رخش

می‌کشیدم، تموم آدمهایی که کشته بود، تموم لمسهایی که روی بدن بچه‌ها به جا گذاشته بود، تموم اون کثافتکاری‌هاش؛ چرا حکم چنین حرومزاده‌هایی نباید چشم در مقابل چشم باشه؟! منصفانه به نظر نمیرسه؟!
قدمها نزدیک شده بودند، آشنا بود...
-شاید باید کاری میکردم که آرزوی مرگ کنه، میدونی، بعضی از آدمها شایسته‌ی مرگ نیستن؛ مرگ خلاصشون میکنه، باید زنده بمونن تا درد بکشن.
خنده‌ی بی صدایی کرد و به لیوان تاب انداخت:
-امشب باز هم میکشمش، اینبار با زنده نگه‌داشتنش!
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر و صدای بلند شدن نگهبان از پشت در به گوش‌هایش رسید،‌ کمی بعد جمله‌های نامفهوم و آواهایی مبهم بود.
گویا نگهبان از سلول فاصله می‌گرفت، حسش میکرد؛ کسی او را خواست یا جای دو نگهبان عوض شده بود؟
صدای قدمها واضح شدند، درست میشنید؟!

آشنا بودند، آهنگین اما محکم!
آنها را میشناخت؛ قدمهای مصمم و بلند افسری شیفته بود!
با ناباوری بدنه‌ی سرد لیوان را فشرد؛ رویایش را میدید و یا گوش‌هایش به شک افتاده بودند؟!
جنون به سرش زنده بود و در تنهایی عقلش را از دست داده بود یا به روشنایی رسیده بود؟!
آب دهانش را فرو داد و سرانجام جثه‌ی کرخت شده‌اش از گوشه‌ی دیوار کنده شد؛ خیره به لیوان فلزی میان دستهایش، با حالی آشوب شده و وجودی بی‌تاب قدمهایش را به سوی تنها باریکه‌ی نور آن گور دخمه کشید و درحالیکه کمی از آب داخل لیوان را روی دستش خالی میکرد، دستی به چهره و گردنش کشید، کمی خاکی شده بود!
او بازگشته بود؟ افسرش آنجا بود و او خواب نمیدید؟!
باقی مانده‌ی آب را میان دهانش چرخاند و با اطمینان از باز شدن راه نفسهایش، مایع داغ شده را روی زمین تف کرد؛ با لبه‌ی آستینش صورت و گردنش را خشک کرد و خیره به آخرین قدم

او، در آن سوی دیوار ماند؛ نفس بی‌نفس مانده‌اش با صدا رها شد و قدمهای تنها مردش از آنسوی تاریکی و پشت در متوقف...
درست حسش میکرد؛ صدای نفس‌های او بود و یا باز هم خیالی مبهم گریبانش را گرفته بود؟!
اگر حقیقت داشت و افسرش آمده بود، برای رو یا رویی با او بی‌اندازه شکسته بود!
افکارش کافی بودند تا با قلبی به لرز افتاده، دستی میان موهای آشفته‌اش بکشد و جثه‌اش مقابل درِ زنگ زده خشک شود؛ با امید آنکه نگاه او پس از دوری، نگاهش را به آغوش میکشد...
در کسری از ثانیه صدای رعب آور باز شدن قفل در بود، لرزی که ناخواسته به بدنش افتاد و نوری که چهره‌ی او را فریاد زد...
زمان به توقف کشیده شد؛ شب به روز رسید، درد رنگ باخت و روحش جان گرفت!
لیوان از میان دستهایش رها شد؛ "افسرش بازگشته‌ بود."
-جونگ‌کوک...

نامش میان لبهای مرد آوا در نگاهش شفاف شد!
اما چه شرم آور مقابل نگاه او صدایش را از دست داد و نگاهش خیس شد؛ باور حقیقی بودن تصویر مقابلش با گذشت روزهایی خاکستری از باور مردن ابریشمهایش سخت‌تر بود.
مرد قدمی به جلو برداشت و لحظه‌ای بعد تنها گرمای نفسهایی بود که چهره‌ی منجمد شده‌اش را به نوازش گرفت، نفسهای آشنایی که روزی یکسان نفسهایش شده بودند.
-خدای من...

با سکوت میخکوب شده‌ی او، نیم نگاهی به ابریشمهایش انداخت، ابریشمهای بوسیدنی‌اش، تارهای خوش عطری که برایشان نفس میباخت، حالا پریشان شده بودند!
بی‌توجه به موقعیتش، دستش را جلو کشید و با بی‌تابی طره‌ای از موهایش را به نوازش گرفت، موهای رنگ باخته، ابریشمهای مرده...
-حالت... چطوره؟

پسر کوچکتر نمیشنید، ناباور مانده بود؛ پس خوابهایش به وقوع پیوسته بود؟!
"سانت به سانت از چهره‌اش را با چشمهایش بوسید؛ چه بر سر جانش آورده بودند که واقعیت را گم کند؟"
قدمی به جلو برداشت و بی‌درنگ جثه‌‌ی او را به آغوش کشید...
همان آغوشی که کافی بود تا پسر کوچکتر وجودش را باور کند، جثه‌ی مردش گرم بود، حرارت داشت، یک رویا یخ زده بود، اما حالا آن گرما فرای افکارش بودند...
-تهیو... نگ!
صدای جونگکوک از قعر گلویش رها شده بود، بی صدا بود؛ همان لحنی که برای خاکستر شدن وجود مرد بزرگتر کافی بود، بیست روز در تاریکی چه بر سرش آورده بود؟!
جثه‌ی او را بیش از پیش میان آغوشش فشرد و لبهایش را به گوش او رساند:
-نتونستم... نتونستم خودم رو بهت برسونم!

با حلقه شدن دستهای یخ زده‌ی او دور کمرش آب دهانش را فرو داد و صدایش شکست:
-فریادت رو شنیدم، اشکهات رو دیدم و نتونستم خودم رو...
-تو اینجایی افسر...
خودش را از آغوش مرد بیرون کشید و نگاهش را میان اجزای چهره‌اش چرخاند:
-همونقدر زیبا و همونقدر... بوسیدنی!
جمله‌اش میان نگاهش اشک شد.
میان نگاه مرد بزرگتر غصه و روی لبهایش تلخند!
لبهای مرد بزرگتر سرکشی میکردند، از غمهایشان بیخبر بود و یا خودش را به بی‌خبری میزد؟! از قدمهای نگهبان ناآگاه بود و یا وقت را قربانی نگاه او میکرد؟!
با صدای پای نگهبان پشت سرش، به ناچار قدمی به عقب برداشت و لبخند از روی لبهایش محو شد؛ تنها توانست کلمات را

با صدایی بریده شده به لب بنشاند، میدانست که جونگکوکش لبهایش را میخواند:
-تظاهر کن...
با رنگ باختن چهره‌ی او، با نگاهی که به تزلزل افتاده بود، سرفه‌ی کوتاهی کرد:
-متهم جونگکوک جئون؛ یک ساعت فرصت داری خودت رو برای بازجویی آماده کنی.
قدم دیگری به عقب برداشت و جمله‌اش را درست مقابل نگاه میخکوب شده‌ی پسر کوچکتر بست:

-راجع به اون قتل‌ها چند ابهام وجود داره!

"سوگند به زمستون ابریشمهایت که میگیرم تقاص هر آن یک تار مویی که مرگ را به چشم دید تا کمی زندگی کند!"

واصل القراءة

ستعجبك أيضاً

49.8K 7.3K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
38.2K 3.6K 29
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست
122K 20.3K 58
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
45.4K 6.2K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...