" فقط یه لیوان اب"
درست زمانی که جیک میخواست درجواب حرفهای سونو چیزی بگه متوقف شد.
به جاش لبخند گرمی به چشمهای منتظرش زد و با رفتن به آشپزخونه بدون تلف کردن وقت برای تنها گذاشتن اون پسر با لیوان آبی پیشش برگشت.
" نمیخوام از اینکه تنهایی اینجا اومدی معذب باشی و در رابطه با حرفات..از اینکه حداقل تو همچین حسی داری خوشحالم و ازت میخوام بدون خجالت در رابطه با هرچیزی که به خاطرش اینجا اومدی باهام حرف بزنی"
سونو تو سکوت و چشمهایی که هنوز هم برای جیک غمگین به نظر میرسیدن بهش گوش سپرده بود.
" حتما وقتی منو پشت در دیدی تعجب کردی. راستش..خودمم فکر نمیکردم یه روز تنهایی و سرزده تصمیم بگیرم بیام اینجا چون یه جورایی من هیچوقت فرصت اینکه به اندازه ی سونگهون و جی باهات صمیمی بشم رو نداشتم. یا وقتی هم داشتم..."
" یا وقتی داشتی؟"
جیک منتظر بود تا سونو جملهاش رو کامل کنه اما وقتی اون پسر سکوت کرد تصمیم گرفت خودش بپرسه.
سونو نگاهش رو از جیک گرفت و لیوانش رو از روی میز برداشت. بعد نوشیدن آب در حدی که بتونه حرف بزنه لیوان رو سرجاش برگردوند.
" این رو جفتمون خوب میدونیم که کسی حق نداره بیشتر از خود سونگهون باهات صمیمی شه و فرقی نداره واقعا اون آدم کی باشه"
مغز جیک خالی شده بود تو این موقعیت فقط داشت به این فکر میکرد که کاش جی هم الان کنارش بود.
"من برخلاف چیزی که نشون میدم دوستهای زیادی ندارم. فقط شما سه نفر کلمه ی دوست رو برای من معنادار کردین. شاید برات سوال پیش بیاد که چرا یهو تورو برای حرف زدن انتخاب کردم و خب..میدونی جیک من برای زدن حرفهام نیاز به آدمی داشتم که به خوبی سونگهون رو بشناسه، بهش نزدیک باشه، و تک تک رفتار و عادت هاش رو درک کنه و از همه مهم تر..شبیهش باشه"
جیک با شنیدن اسم "سونگهون" کف دستهای عرق کردهاش رو رو زانوهاش گذاشت.
" میتونی راحت باشی، من بهت گوش میدم"
" من تو مدت زمان کوتاهی به سونگهون علاقمند شدم. اون اولین کسی بود که تمام توجهش رو برای خودم میخواستم، تنها کسی که نیاز داشتم براش نامرئی و شبیه به بقیه نباشم. میخوام یه اعترافی بکنم و امیدوارم این اعترافم معذبت نکنه یا باعث نشه حس بدی بگیری ولی.. من یه جورایی اول جذب تو شده بودم..خودمم نمیدونم چطوری اما تو دوستیت با سونگهون خیلی جذاب بودی. همیشه میدونستی چی میخواد، گاهی بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره احساساتش رو میفهمیدی و درک میکردی..شما دوتا تو همه چیز زیادی هماهنگ و بی نقص بودین و من انگار برای چیزی که بین شما دونفر بود حریص شده بودم. زمانی که تو ذهنم داشتم سعی میکردم کم کم برای نزدیک شدن بهت اقدام کنم متوجه شدم قبل تو یه دیواری به اسم سونگهون وجود داره که اول باید ازش رد میشدم..و خب من توانایی عبور کردن نداشتم چون سونگهون انگار تورو پشت خودش پنهون کرده بود. حتی نمیدونم تو کدوم مرحله از تلاشهام بودم که فهمیدم این بار کسی که برای نزدیک شدن بهش تلاش میکنم تو نیستی.
بعد از اون همیشه امیدوار بودم رفتاری که با تو داره رو با منم داشته باشه ولی منو تو حتی شبیه به همم نبودیم که ذره ای امید داشته باشم. میدونی خیلی خجالت آوره که الان دارم اینارو بهت میگم و میدونم تو چه شرایط بدی قرارت دادم اما من واقعا درحال حاضر کسی رو ندارم که راجع به این چیزا باهاش حرف بزنم جیک.
جیک مطمئن بود دستهاش بیشتر از هروقت دیگه ای یخ زدن اون حتی سرمای آب دهنی که از گلوش پایین میرفت روهم حس میکرد..درست مثل کسی که بدون لباس وسط برف گیر افتاده.
" تو به کسی مثل سونگهون علاقمند شدی و این چیز بدی نیست. اینکه چه افکاری داشتی و چه خواسته و احساساتی قطعا من کسی نیستم که بخوام به خاطرش قضاوتت کنم. ادما تو مراحل مختلفی از زندگیشون احساسات مختلفی رو تجربه میکنن. اونا تجربه میکنن تا یاد بگیرن و درنهایت یاد میگیرن تا زندگی کنن توام این مرحله از زندگیتو اینجوری یاد گرفتی"
جیک چند ثانیه مکث کرد و این بار سوالی که تو ذهنش بود رو مطرح کرد.
" فقط من هنوز نمیدونم چرا انقد آشفته ای و چرا داری این حرفارو به من میزنی"
سونو با چشمهایی که هر لحظه آمادگی خیس شدن رو داشتن دستهای جیک رو از زانوهاش جدا کرد و تو دستهای گرم خودش قفل کرد.
" من..از همون اول زیادی ناامید بودم اما انگار یهو همه چی شروع کرد به تغییر کردن. موقعیت اجتماعی خانواده هامون، وضعیت درس من و کلاسهایی که سونگهون برام میذاشت واون..کم کم داشت به من هم لبخند میزد. دیگه سعی نمیکرد چهره ی عبوس همیشگیش رو بهم نشون بده. به حرفهام توجه میکرد. وقتی ازش میخواستم باهم وقت بگذرونیم رد نمیکرد. انگار سونگهون هم داشت بهم توجه نشون میداد، این رو زمانی فهمیدم که..."
سونو نگاهش رو از چشم های منتظر جیک دزدید و ادامه داد.
"برای اولین بار منو بوسید..فکر کنم همونجا بود که حس کردم دلم نمیخواد از دستش بدم. حتی با اینکه الان همه چی بینمون خوبه انگار یه قسمت مهمی از رابطمون گم شده. من دلم میخواست در رابطه با این حقیقت که سونگهون فقط ازم خوشش میاد و احساسات عمیقی نسبت بهم نداره، کور باشم. دلم میخواست قرارهامون ادامه پیدا کنه..هنوزم دلم میخواد. هنوزم وقتی ببینمش همه چی رو فراموش میکنم ولی یه چیزی این وسط هست که داره وجودم رو میخوره..داره منو میکشه..م..من باید چیکار کنم جیک.
جیک با تمام تلاشی که برای لبخند زدن به کار برده بود فشار آرومی برای کم کردن استرس سونو به دستش وارد کرد.
سونگهون و سونو همو بوسیده بودن..یه بوسه ی واقعی..درست شبیه به بوسه ی خودش و هیسونگ. جیک یه جورایی حدس میزد که این اتفاق بین اون دونفر افتاده باشه اما شنیدنش، هنوز احساسات عجیبی رو براش به همراه داشت.
اون حقی نداشت..خودش هم هیسونگ رو بوسیده بود و هیچ حقی برای داشتن این احساسات احمقانه و منفی نداشت.
دستهاش هنوز بین دستهای سونو قرار گرفته بود. جیک ناگهان یاد پیامهای اون شب سونگهون افتاد. پس چیزی که سونگهون حس میکرد، درواقع دوطرفه بوده.
این بار جیک کسی بود که دلش میخواست از نگاه کردن به چشم های سونو فرار کنه و درعین حال به هیچ عنوان قصد نداشت به سونو احساسات بدی رو انتقال بده.
جیک حس میکرد این دنیا با لبخند مسخره ای دستش رو زیر چونهاش زده و به تقلا کردنش نگا میکنه. هرجا که میبینه جیک داره به موج جدید عادت میکنه، یه موج بزرگتر میفرسته سر راهش. اون واقعا نمیدونست چطوری قراره به پسر درمانده ای که جلوش نشسته کمک کنه فقط درحال حاضر نیاز داشت مستقیم به سمت تراسش حرکت کنه، کنار گلهاش رو زمین بشینه فکر کنه و فکر کنه..انقدر فکر کنه که مغزش خاموش بشه و درنهایت خوابش ببره.
درست مثل دیالوگ مورد علاقهاش از انیمه ی مورد علاقه ی خودش و سونگهون.
"تنها چیزی که تو این زندگی حالمو خوب میکنه خوابیدنه!
چون وقتی خوابم؛ ناراحت, عصبی یا حتی تنها نیستم, اون موقع هیچی نیستم!"
وقتی دست لرزون و سرد سونو رو دست هاش تکون خورد، سرش رو بالا آورد. چونه ی سونو داشت میلرزید..جیک هم از درون داشت میلرزید.
" متاسفم فکر کنم واقعا تحت فشار گذاشتمت"
جیک بی حرف سرش رو تکون داد و این بار اون دستش رو، رو دست سونو گذاشت. تنها چیزی که میتونه بگه تکرار کردن همون جمله ای بود که به سونگهون قبلا گفته بود.
" این رابطه ی شما دونفره به خودتون فرصت بدین..باهم حرف بزنین..و سعی کنین همه چیز رو بین خودتون حل کنین"
" میترسم باهاش حرف بزنم و همه چی زودتر از چیزی که انتظارشو دارم تموم شه"
"امتحان کردنش حداقل برات یه سری چیزارو روشن میکنه
اما امتحان نکردنش چی؟ فقط سرگردون تر و آشفته ترت میکنه"
جیک این بار با تردید دستش رو بالا آورد و رو سر سونو کشید
سونو که دیگه تلاشی برای نگه داشتن اشکهاش نمیکرد با چشمهای خیسش سرش رو تکون داد.
"مرسی که گذاشتی باهات حرف بزنم، باید همون موقع ازش میگرفتمت"
سونو بین اشکهاش لبخندی زد و گفت و جیک به خوبی متوجه شد که اون پسر داره راجع به چه کسی حرف میزنه.
خودش هم به چهره ی آشفته ی سونو لبخند زد.
جیک کم کم داشت تصمیم میگرفت اتفاقهای روزمره ی زندگیش رو بنویسه و درنهایت اونو تبدیل به یه کتاب کنه..اگه فروش خوبی داشت حداقل میتونست بی دغدغه به زندگیش ادامه بده. آه بازهم جیک داشت تو افکار احمقانهاش غوطهور میشد.
سونو یکم دیگه پیش جیک موند و این بار جیک برخلاف مخالفت های سونو دوتا شکلات داغ و کوکیهایی که تازه خریده بود رو برای خوردن آورد.
دیگه برخلاف یک ساعت پیش تنش و حس منفی بین حرفهاشون نبود. به طرز عجیبی حرفها و موضوع های مشترک زیادی برای گفتن داشتن. زمانی که حرفهاشون تقریبا به پایان رسید، خوراکیهاشون هم تموم شد سونو برای آخرین بار از جیک تشکر کرد و این بار از جاش بلند شد. حتی وقتی جیک بهش پیشنهاد داد که شب رو کنارش بمونه سونو با گفتن "تو یه موقعیت مناسب میام پیشت" درنهایت از جیک خداحافظی کرد و اونجارو ترک کرد.
" ولی جدی باید به فکر نوشتن یه کتاب باشم"
جیک همونطور که سینی رو از رو میز برمیداشت تازه یادش اومد هنوز شام نخورده. میل زیادی هم برای خوردن نداشت پس درنهایت غذارو تو یخچال گذاشت تا حداقل شام فردا شبش رو آماده داشته باشه.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش سریع از آشپزخونه خارج شد و موبایلش رو از رو مبلی که یکم قبل همراه سونو روش نشسته بودن برداشت.
سونگهون؟؟؟
" هی"
" هی جه سرت شلوغه؟"
" نه سرم شلوغ نیست..اتفاقی افتاده؟"
" فقط..نیاز دارم مثل قدیما باهم قدم بزنیم. میام جلوی کافه دنبالت خیلی مونده تا کارت تموم بشه؟"
جیک با شنیدن سوال سونگهون لب پایینش رو به دندون گرفت.
" راستش به خاطر یه سری مشکلاتی که برای کافه پیش اومد دیگه اونجا کار نمیکنم..اگه دوست داری میتونی بیای خونه"
" از کی اونجا کار نمیکنی؟"
" همین امروز وقتی از شماها جدا شدم مستقیم رفتم سمت کافه چون حوصله ی برگشتن به خونه و دوباره طی کردن اون مسافت رو نداشتم اما وقتی رسیدم اونجا وضعیت کافه و بچه ها بهم ریخته بود. خود رئیس گفت دیگه ادامه دادن تو اون کافه ممکن نیست."
جیک میدونست سونگهون رو این قسمت که چه زمانی این موضوع رو باهاش درمیون گذاشته زوم میکنه پس برای اینکه به خاطر دفعه ی قبل سوتفاهمی براش پیشنیاد سریع شروع کرد به توضیح دادن..انگار که خودش و سونگهون برگشته بودن به هفت ماه قبل.
" باهم بریم برای پیدا کردن کار جدید"
" بعدا راجع بهش حرف میزنیم..الان میای اینجا؟"
جیک صدای نفس عمیقی که سونگهون پشت گوشی کشید رو شنید.
" میام دم در توهم اماده شو..یکم باهم قدم بزنیم چون نیاز دارم هوا بخورم"
" امیدوارم منظورت از هوا خوردن سرما خوردن نباشه...منتظرتم"
جیک گفت و بدون منتظر موندن برای جواب سونگهون گوشی رو قطع کرد.
مثل اینکه قرار نبود جیک امروز رو به خودش و کتاب عزیزش اختصاص بده. برای اینکه دقیقا نمیدونست سونگهون کجاست و چه موقع قراره برسه زودتر لباسش رو عوض کرد و رو مبل نشست.
فیلمی که جیک هیچ ایده ای ازش نداشت رو صفحه ی نمایش درحال پخش بود اما اون به جای نگاه کردن به تلویزیون به پنجره ی بزرگی که درست پشتش قرار داشت خیره شده بود. حالا که مدتی میشد پرده های پذیرایی رو کنار زده بود راحت تر میتونست از قسمتی که رو مبل نشسته بود آسمون رو تماشا کنه ولی لذت بردن از منظره ی رو به روش به خاطر فکری که ذهنش رو مشغول کرده بود زیاد ممکن به نظر نمیرسید.
باید به سونگهون راجع به اومدن سونو و نگرانیهاش میگفت؟ یا فقط باید ساکت میموند و اجازه میداد اون دونفر خودشون همه چیز رو باهم حل کنن. اینجوری میتونست به اوندونفر کمکی بکنه؟
"کمک"زیاد مطمئن نبود واقعا از ته دلش میخواد اینکارو بکنه یا نه اما یک طرف این رابطه مهم ترین فرد زندگیش قرار داشت! حتی از اعتراف تو ذهنش هم پر از شرم شده بود و جیک خوشحال بود چهره ی رنگ پریده و شونههای جمع شدهاش رو کسی نمیبینه.
بعد از کلنجار رفتن با خودش تصمیمی که درست تر به نظر میرسید رو گرفت چون متوجه شد سونو بهش اعتماد کرده و انتقال دادن حرفها و احساساتش به سونگهون واقعا کار درستی نیست.
" اومدی؟"
صدای وارد کردن رمز و بعد قدم های سونگهون شنیده شد.
" اومدم"
جیک این بار گردنش رو برگردوند و وقتی قامت سونگهون رو که هنوز کنار جا کفشی ایستاده بود دید از جاش بلند شد و به سمتش رفت.
سونگهون دری که درست چند ثانیه قبل بسته بود رو دوباره باز کرد و جیک با احساس بیشتر شدن سوز هوا لحظه ای ایستاد.
" چیشد؟"
" وایسا دستکش بپوشم هوا خیلی سرده"
جیک گفت و زمانی که برگشت تا به سمت اتاقش حرکت کنه کاپشنش از پشت کشیده شد.
" نپوش"
وقتی سونگهون با چشمهای سوالی جیک رو به رو شد، نگاهش رو به دستهای خودش دوخت.
" خودم برات گرمش میکنم"
جیک مطمئن بود سونگهون اون جمله رو با تن صدای پایین تری گفته درواقع...خیلی پایین، درحدی که اون پسر حس میکرد توهم زده.
" بیخیال هون، فقط بذار برم بپوشمشون"
سونگهون بی حرف سرش رو بالا آورد و با چشمهاش صورت جیک رو هدف گرفت. جیک که تا قبل از اون یه جورایی مصمم بود تا به اتاق برگرده درست مثل کسی که مسخ شده سرجاش ایستاد.
نگاه سونگهون ترسناک نبود، جدی هم نبود..جیک نمیتونست تشخیص بده حس تو چشمهای سونگهون شبیه به چی بود. فقط حقیقت این بود که اون نیاز داشت با بلند کردن دستهاش و قرار دادن اونها رو چشمهای سونگهون این ارتباط چشمی رو قطع کنه اما زیادی برای این کار ناتوان بود.
این بار لبهاش رو به نرمی تر کرد و سرش رو بی حرف تکون داد. باورش نمیشد به همین راحتی کوتاه اومده.
" دوست داری کجا بریم؟"
جیک بعد از خارج شدن از خونه و بستن در همونطور که اولین قدمهاشون رو برمیداشتن پرسید.
" نمیدونم..فقط دلم میخواد قدم بزنم"
سونگهون گفت و دستش رو از جیب کاپشنش خارج کرد.
" هروقت سردت شد بگو برگردیم، مجبور نیستی به خاطر من این سرمارو تحمل کنی"
و این بار با قفل کردن انگشت های دست جیک بین انگشت های خودش دوباره دستش رو وارد جیبش کرد.
" من خوبم"
جیک نیم نگاهی به دستهای قفل شده ی خودشون که حالا تو جیب سونگهون فرو رفته بود انداخت.
خیلی وقت بود اینکار رو نکرده بودن، چیزی که براشون یه جورایی تبدیل به عادت شده بود حالا دیگه انجام دادنش عجیب و معذب کننده به نظر میومد.
" خوبی؟"
جیک مثل همیشه قدمهاش رو با ریتم قدمهای سونگهون هماهنگ کرده بود.
" خوبم یعنی..اتفاقی نیوفتاده. فقط یه سری چیزا هست که به شدت فکرم رو درگیر کرده"
" دوست نداری راجع بهش حرف بزنی؟"
" حرف؟"
سونگهون زمزمهوار گفت و لحظه ای سرش رو به سمت جیک برگردوند.
"آه..همون چیزهایی که قبلا بهت گفته بودم. چیز مهمی نیست"
جیک اشتباه متوجه شده بود یا سونگهون واقعا سعی کرد بحث رو بپیچونه؟
مطمئن نبود و همزمان عادت هم نداشت سونگهون رو تو موقعیت های شبیه به این تحت فشار بذاره پس به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
" گاهی اوقات فکر میکنم، اگه هیونگ زنده بود زندگیمون چطوری پیش میرفت.. من، مامانم و بابام"
سونگهون فشار کوتاهی به انگشتهای جیک وارد کرد.
" خیالپردازی راجع بهش اذیتت نمیکنه؟"
جیک هم انگشتهاش رو بیشتر لابهلای انگشت های سونگهون فرو برد.
" میکنه ولی، این تنها چیزیه که از هیونگ دارم. این روزها خیلی بهش فکر میکنم..اگه بود چطوری باهام رفتار میکرد، میتونستیم باهم صمیمی باشیم؟میتونستم بهش از گرایشم و آدمی که باهاش وارد رابطه شدم بگم؟ میتونستم بهش-"
با لبخند کمرنگی به نیم رخ جیک نگاهی انداخت و ادامه داد.
" راجع به بهتریندوستم بگم؟ گاهی سعی میکنم چهرهای که از همون بچگی تو ذهنم ازش ثبت شده رو برای خودم مرور کنم. میدونی جه من هیچ عکسی ازش ندارم گاهی حس میکنم دارم قیافشو فراموش میکنم. نمیخوام اون فراموش شه..حداقل نه برای من. امروز وقتی مامانم بعد از یه مدت طولانی وارد اتاقم شد و ازم پرسید چیزی خوردم یا نه، برای چندثانیه زندگیم رو طور دیگه ای تصور کردم. انگار تو اون زندگی هیونگم هنوز زنده بود، مامانم با هیچ اسیب روحی دست و پنجه نرم نمیکرد، پدرم شاداب تر و جوون تر به نظر میرسید و من یه پسر عادی تو یه خانواده ی شاد بودم"
جیک از لا به لای کلمات اون پسر درد و حسرت عمیقی رو حس میکرد. میدونست که هیچ کاری از دستش برای سونگهون برنمیاد. تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که تو روزهای دلتنگیش کنارش باشه و نشون بده که قرار نیست همه چیز رو تنهایی تحمل کنه.
وقتی آخرین قدم هاشون رو هماهنگ برداشتن، قبل از اینکه سونگهون قدم دیگه ای به جلو برداره جیک با یک حرکت جلوش ایستاد و باعث توقف اون پسر شد..حتی براش مهم نبود با اون وضع دستهاشون تو جیب سونگهون چقدر ممکنه برای رهگذرهایی که اون ساعت از شب بیرون بودن مضحک به نظر برسن.
" با فکر کردن به زندگی که ساختنش از عهده ی تو خارج بود انقدر خودت رو عذاب نده. تو میدونی زندگی با برادرت رو تصور کنی، من میتونم زندگی با پدر مادرم رو تصور کنم اما این تصورها واقعا اون زندگیهارو به ما برمیگردونن؟ من میدونم حسرت، خواستن و نداشتن یه چیزی چقدر دردناکه اما چرا با یادآوری اینکه اون قسمت با ارزش از زندگیمون رو نداریم و هیچوقت هم قرار نیست داشته باشیم خودمون رو عذاب بدیم؟"
سونگهون ساکت بود..حتی وقتی قطره اشکی که انگار تمام تلاشش رو برای کنترل کردنش به کار گرفته بود از گوشه ی چشمش پایین چکید کلمهای به زبون نیاورد.
" چهره ی یونگهون رو تصور کن، خاطراتی که از بچگی باهاش داشتی رو مرور کن، به چیزهایی که همین حالا تو زندگیت داری فکر کن. وقتی بگردی، میتونی یه نقطه های روشنی تو تاریکیهای زندگیت پیدا کنی"
جیک این بار برخلاف همیشه عمل کرده بود، به جای گوش دادن به حرفهای سونگهون تصمیمگرفته بود براش حرف بزنه.. حرفهایی که سونگهون به خوبی از حقیقت داشتنش با خبر بود.
" تو الان یونگهون رو کنار خودت نداری، ولی مادرتو داری، پدرتو داری، سونو و جی رو داری و..."
جیک با لبخند کمرنگی که با چشمهای ملتهبش درتضاد بود دست آزادش رو بالا آورد و با آستینش اون قسمتی که هنوز رد اشک رو صورت سونگهون باقی مونده بود رو پاککرد.
" منو داری"
سونگهون نتونست لبخندش رو بعد شنیدن این حرف کنترل کنه.
" حق با توعه..." کمی مکث کرد و "سگ کوچولو"
لبخند جیک کم کم از رو صورتش محو شد و این بار با همون دستی که یکم قبل اشک سونگهون رو پاک کرده بود چونهاش رو محکم فشار داد و این کار باعث غنچه شدن لبهای اون پسر شد.
" آخرین بارت باشه خب؟"
سونگهون با همون لبهای جمع شده درحالی که فکش هنوز تو دست جیک بود سرش رو تند تند بالا پایین کرد.
" خوبه"
جیک دستش رو پایین آورد و وقتی سونگهونی که درحال مالیدن فک و صورتش بود رو دید تلاشی برای پنهان کردن خندهاش نکرد.
" یه لحظه فکر کردم جدی ممکنه فکمو بشکنی"
" باید عقلمو از دست داده باشم"
جیک دوباره کنار سونگهون قرار گرفت و با خنده زمزمه کرد.
سونگهون قصد داشت امشب رو کنار بهترین دوستش قدم بزنه..اما حالا با دیدن ایستگاه اتوبوسی که سر راهشون قرار داشت فکر دیگه ای به سرش زده بود.
" میای یه کار دیگه بکنیم؟"
جیک کنجکاوانه نگاه سونگهون رو دنبال کرد و به اتوبوسی که همون لحظه جلوی ایستگاه نگه داشته بود رسید.
" ته بشینیم؟"
جیک گفت و خیره به ماشینی که فرصت زیادی برای سوار شدنش نداشتن سرعت قدمهاش رو زیاد کرد.
" آهنگ با من "
یک ربع بعد از حرکت ماشین، دوپسری که ته اتوبوس رو برای نشستن انتخاب کرده بودن با هندزفری مشترکی مشغول گوش دادن به پلی لیست مخصوص "خودشون" شدن.